قصه مادر بزرگم را هیچ وقت نفهمیدم.

نه اینکه او نتواند در مورد قصه اش خوب حرف بزند، نه اینکه من مخم گیج باشد و آنتنش دیر بگیرد. قصه اش گیر دارد. گیر بزرگی که با دندان هم نمی شود آن را باز کرد.

می گفت: تایماز را دوست نداشتم من یاشار را دوست داشتم دوست که نه من عاشق یاشار بودم. تایماز، البته مادر بزرگ همیشه می گفت آقا تایماز

می گفت: آقا تایمازT صحرا را دوست داشت آنها هم حتما عاشق هم بودند. این را هیچ کس نمی دانست. دعوای قبیله ای چند سالی بود امان مردم را گرفته بود. یعنی می شود گفت خونشان را مثل سمور از گردنشان می کشید. می خواستند زمین های کشاورزی را آبیاری کنند دعوا می شد، می خواستند قوم و خویش هم را ببینند درگیر می شدند. برای رفتن به ده ما باید از ده تایماز اینا می گذشتی. خان ده ما با خان ده تایماز پسر عمو بودن.

من و تایماز نوه های این پسر عمو ها بودیم که چند سالی بود فوت کرده بودند. خان و خان بازی تمام شده بود. پدران ما هم مثل بقیه آدم های روستا زندگی می کردند ولی خوب مردم به حرمت خان های مرده شده برای آنها تو کوچه های ده دولا راست می شدند. زمین های ما زودتر آب می خوردن، زود تر شخم می شدن. کارگرها برای ما بهتر کار می کردند.

من و تایماز از ماجرای دعوای این دو پسرعمو خبر نداشتیم. بیشتر اهالی که می دانستند آن موقع چه شده دیگر مرده بودند. مردم ده دیگر تاب این را نداشتند.

من و یاشار غافل از همه جا دور سبززار می پیچیدیم. با گل های ریسه ای کنار رودخانه یاشار برایم تاج سر درست می کرد.

مادر بزرگ اهی می کشید و می گفت: شاید تایماز و صحرا هم در کوه های روستا می چرخیدند و می دویدند و عاشق تر می شدند. کسی چه می داند.

نیم دانم من و یاشار عاشق تر بودیم یا تایماز و صحرا. صحرا بعد از اینکه دومین بچه ام را باردار شدم نا امید شد و به اولین خاستگار جواب مثبت داد و از ده رفت. ولی حواسم بود و که وقتی تنها می آمد ده سر زمین می رفت و از دور تایماز را نگاه می کرد. چندبار که برای تایماز غذا برده بودم دیده بودم.

می خندد و می گوید: پشت پرچین ها منتظر می ایستادم تا نگاه کردنش تمام شود و برود. با خودم می گفتم تا ده می شمارم صحرا تایماز را صدا می کند. چندبار تا ده می شمردم ولی او فقط نگاهش می کرد. می دانستم که عشقش در نگاه تایماز جان دارد هنوز، گاهی به جای خودم صحرا را در چشمان او می دیدم ولی هیچ وقت به روی من نیاورد که هنوز دلش گیر دختر حاج عباس است.

ابروهایش غصه گرفت و گفت: حتی وقتی آقا تایماز را زیر خاک گذاشتند دیدم که صحرا روی گونه هایش پر از اشک بود. یاد تایماز افتادم که برای همیشه جمع کرد و از ده رفت و هیچ وقت نداستم کجا رفت. آن روز تا صبح گریه کردم شب عروسیمان بود. من رفتن یاشار را دیدم نه اسبی را که داشت مرا به ده پایین می برد. من عشقم را آن روز خاک کردم. مادرم یاد داده بود زن حیا دارد باید چال کند نگاه مردی غیر از مرد خودش را. گفته بود برکت خانه ات می رود، گفته بود خدا قهرش می گیرد.

او آقا تایمز را، آقا جان را دوست نداشت. نه مگر می شود دوست نداشته باشد. چطور یادم برود که مادر جان چطور به آقا جان می گفت چشم آقا، بله آقا، به بابا و عمو ها می گفت: رو حرف آقاتون حرف نمی زنین، حرف آقاتون نباید دوتا بشه.

چطور یادم بره وقتی را که روی ایوان خانه می نشستند مادر جان چایی می آورد و هردو با آقا جان کنار هم می نشستند و چایی می خوردند.

چطور یادم برود که آقا جان همیشه بعد از غذا می گفت، نازگل خانم دست و پنجت درد نکنه تو طلایی و دست پختت طلا تر.

من آخر قصه مادر بزرگ را هیچ وقت نفهمیدم.

انها هردو عاشق یک نفر دیگر بودند ولی ۷ تا بچه داشتند. سر هر بچه آقا جان برای نازگلش یک النگوی هندی از همان ها که دوست داشته خریده بود.

من چرا نمی فهمم ماجرای این ها را.

۲۱ خرداد ۱۴۰۰  شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *