قصه یک چوب خشک

روی چوب خشک آویزان شده از روی دیوار نشسته بود. پرنده داشت جیر جیر می کرد. پهلو به پهلو شد، پتو را تا بالای شانه هایش کشید برگشت و به آسمان نگاه کرد. دنبال ماه بود فکر می کرد الان حس این را دارد که قرص ماه را ببیند و یک دل سیر با آن حرف بزند.

انگار این بار باید با قطره های باران جا مانده روی ابر حرف می زد. صدای جیر جیر پرنده حواسش را پرت می کرد. پ زد و رفت کنار بالشش نشست. پرده اتاق را باد تکان می داد، از روی صورتش می گذشت و دوباره سرجایش آرام می شد.

یک نفر داشت از بیرون صدایش می کرد. صدای جیر جیر پرنده نبود، صدای جیر جیر در آهنی حیاط بود یک نفر باز و بسته اش کرده بود. حالا پایین ایوان ایستاده بود و داشت صدایش می کرد. دختر بچه سه ساله ای بود که موهایش را نامرتب کوتاه کرده بودند انگار خودش قیچی به دشت گرفته بود و مهایش را بریده بود تا دیگر حوس پرواز به سرش نزند. همانجا روی بالش ماند ولی کودک سه ساله همینطور بالا و پایین می پرید و صدا می کرد.

 

۲۸ خرداد ۱۴۰۱  شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *