آسمان داشت روشن میشد ولی او هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود، حواسش به باروت توی دهانش بود. اگر دهانش باز میشد میکشت، همه آدم های اطرافش را می کشت.
بی صدا داشت قدمهایش را برمیداشت من ندیدم که تند تند راه برود، من ندیدم که آرام برود، انگار که داشت روی چرخ راه میرفت. پرواز هم نمیکرد ولی زانوهایش خم و راست نمیشد. آمد رسید درست جلو من، روبروی من. نکند باروت توی دهانش بشکافد لبهاش را. انگار مرا نشانه رفته بود.
خیال برم داشته بود دارم انگشتم را جلوی لوله باروت میگذارم ولی دستم نمیرسید. دور میشد بعد داشت کنار صورتم تکان میخورد. قدم زنان به پشت سرم رفتم او قدم نمیزد ولی من پاهایم را برمیداشتم و دوباره روی زمین میگذاشتم.
عقبم را که نمیدیدم. پشت سر آدمها را نمیشود دید. پشت سرشان چیز دیگری است. من ندیدم پشت سرم را خیالم راحت بود از پشت سرم. دلم خوش بود هموار کردم همه چیز را، خیالم بود همه چیز را تمام کردم.
یکدفعه دیدم ای دل غافل کی کندم این چاله را؟ کی ترک خورده بود این زمین؟ نکند باروت ترکیده بود؟ نکند باروت چاله باز کرده بود؟
ولی این باروت که روبروی من ایستاده است. پس کار او نبود، خودم دست به کندن این چاله زده بودم.
چاله گود تر از آن بود که بشود از آن بیرون آمد. پایم کنار چاله ایستاد، رفت، رفت پایین آنقدر پایین تا که افتادم روی تخت خواب. پتو هم پشت بند من افتاد. اصلا پتو که آنجا نبود، شاید هم باروت بود که افتاد.
۱۸ خرداد ۱۴۰۰ چهارشنبه
بدون دیدگاه