گلوله های سفید برف روی چادرش مینشستند و با گرمای وجود سمیه آب میشدند. چادرش را بلند کرده بود و تند و تند روی خیسی برفهای خیابان میکوبید. شدت برف به قدری زیاد بود که نمیتوانست چشمانش را کامل باز کند و به رو به رو نگاه کند. گرد برف به صورتش میزد و روی مژه ها و ابروهایش مینشست. او فقط راه میرفت، نه با ماشین های خیابان کاری داشت و نه پیاده هایی که گاهی با او هم قدم میشدند و گاهی مخالفش برمیگشتند.
باید پیش تر از اینها به فکر رفتن و ریختن آب پاکی روی دسته غلامحسین میافتاد. هوایی که از دهانش بیرون میآمد بخار میشد و ابری بالای سرش درست میکرد. زیر لب داشت با خود حرف میزد
«فکر کرده من آنقدر دست و پا چلفتی هستم که بنشینم ببینم آقا برای من چه تصمیمی میگیرد.»
با صدایی که از میان بغض بیرون میآمد ادامه داد
«جوانیم ، آینده و آرزوهایم را در حیاط خانه ات چال کردم که الان به من بگویی تو هیچی حالیت نیست؟
قباحت داره،حیا هم خوب چیزیه.»
چادرش را بیشتر به خود چسباند
«همش تقصیر خودم است آن وقتها اگر خودم را دست کم نمیگرفتم حالا برای من صاحب نظر و عقیده نمیشدی. من هم برای خودم کسی هستم و میتوانم تصمیم بگیرم که آیا کاری که به من پیشنهاد شده را قبول بکنم یا نه.»
۶آذر۱۳۹۹ پنجشنبه
بدون دیدگاه