قسمت دوم

وقتی از خواب بیدار شدم، همه فکرم در پی این بود که پدر بزرگم چه فکری برای روزهایی دارد که کنار هم هستیم.

خودم را به نشیمن رساندم. داشت با تلفن حرف می زد منتظر ماندم تا تمام شد.

« پدر بزرگ چی شد؟ چیکار قراره بکنیم؟»

« سلام صبح بخیر»

بی توجه به حرف پدر بزرگ گفتم:« قرار شده بود صبح بهم بگید. بگو دیگه زود باش.»

پدر بزرگ تلفن را روی میز گذاشت و بلند شد. داشت به طرف آشپزخانه می رفت.

« اول از هرکاری صبحانه. باید صبحانه بخوری.»

مانند جوجه اردک زشت به دنبالش راه افتادم.

« نه پدر بزرگ، من همه شب را منتظر بودم.»

« صدای خواب هایی که می دیدی این را نمی گوید.»

بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. لیوانی را که با شیر سفید شده بود را روی میز گذاشت. لقمه نان سنگک تازه با پنیر و گردو را به طرف من گرفت و گفت:

« همینکه داری می خوری من هم می گم»

با شنیدن این حرف روی صندلی نشستم. لقمه میان دست من و پدر بزرگ مانده بود که گفتم:« حالا بگید دیگه»

پدر بزرگ با خنده سرش را تکان داد گفت: « امان از دست تو، صبر پسرم، صبر همیشه تو را در برابر ناملایمات زندگی محکم می کند.»

لقمه هنوز در دهانم بود. همانطور که داشتم گردوهای بیچاره را زیر دندانم لح می کردم. گفتم:« نا…مرا…مات یعمی چی؟»

«یعنی اینکه با دهن باز غذا نخوری. ناملایمات، سربالایی و سرازیری زندگی.»

لقمه را از دهان به وسیله گلو به سمت معده راهنمایی کردم. گفتم:« مگه زندگی کوه است؟»

پدر بزرگ داشت لقمه بعدی را آماده می کرد. « بله پسرم زندگی مثل یک کوه مرتفع است. ما هم باید از این کوه بالا برویم تا به قله برسیم. در مسیر این کوه نوردی ممکنه هزارتا اتفاق بیفته که ما باید آنها را از سر بگذرانیم. تازه برای رسیدن به کوه نباید عجله کرد.»

لقمه را به دست من داد و ادمه داد.

« زندگی همان مسیری است که برای رسیدن به قله طی می کنیم. به قله که برسیم زندگی تمام می شود.»

حرف پدر بزرگ تمام شد ولی من چیزی نفهمیدم. بعد از قورت دادن لقمه گفتم: « خوب برای چی می ریم بالا اگر که تمام می شود؟»

« پسرم راه رفت رو باید رفت. ولی از همان بالا رفتن باید لذت ببری که وقتی رسیدی به قله حسرت روزهای پشت سر رو نخوری.»

زیاد متوجه حرف های پدر بزرگ نشدم. بیشتر حواسم پیش این بود که قرار است چکار کنیم.

حرفش که تمام شد گفتم:« حالا میگید قرار است چکار کنیم؟»

« ای ناقلا اصلاً حواست به حرف های من بود؟»

راستش اصلاً حواسم به صبحانه هم نبود. من از همان پنیری خورده بودم که دیروز نخوردم و گفتم دوستش ندارم.

زنگ خانه زده شد. پدر بزرگ بعد از باز کردن در گفت:« الان بهت می گم که قرار است چکار کنیم.»

از پنجره آشپزخانه دوست پدر بزرگ را دیدم که با یک ماشین قدیمی وارد حیاط شد. خودم را به کنار ماشین قدیمی قرمز رنگ رساندم. دور ماشین چرخیدم. تا حالا همچین ماشینی در خیابان ندیده بودم.

به دوست پدر بزرگ سلام دادم و در تماشای ماشین غرق شدم.

دوست پدر بزرگ آقا اسماعیل گفت:« از ماشین خوشت اومده؟»

سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:« اسمش چیه؟»

گفت:« فلوکس»

تا حالا اسمش را نشنیده بودم.

آقا اسماعیل گفت:« قرار است با این یار غار ارومیه را بگردیم.»

با شنیدن کلمه گردش سرم را بلند کردم و گفتم: « پدر بزرگ قراره بریم گردش.»

« بله، آقا اسماعیل بازنشسته موزه است برای همین قرار است تو این سفر درون شهری کنار ما باشه، تا با هم ارومیه را بگردیم.»

من داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.

« کی میریم، بریم دیگه»

پدر بزرگ و دوستش با هم شروع کردند به خندید.

پدر بزرگ گفت:« پسرم یادت رفت. صبر باید بکنی. عجله نکن بابا جان می ریم. هر روز یک جای جدید می ریم.»

« آخ جون هر روز»

خودم را به بغل پدر بزرگ انداختم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم.

« خیلی دوستت دارم.»

قرار شد من و پدر بزرگم و آقا اسماعیل هر روز یک جای دیدنی و تاریخی از شهر ارومیه را به شما نشان دهیم. ما را دنبال کنید تا ارومیه را بگردیم.

 

۳۰ مرداد ۱۴۰۰ شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *