روز دوم جنگ+آنافوراعارفه عقلیتیر ۶, ۱۴۰۴روز دوم جنگ، برای من شبیه ساعت شنی بود که روزنه عبورر برای آن بسته شده بود. روز دوم جنگ، ... ادامه مطلب
روز اول جنگعارفه عقلیتیر ۵, ۱۴۰۴خواب بودم، زن همسایه در خانه را زد. وقتی چشمان خیس و نگران او را دیدم گفت: عارفه چکار کنیم؟ ... ادامه مطلب
من عاشقتر شدهامعارفه عقلیتیر ۴, ۱۴۰۴من عاشقتر شدهام زندگیام را تغییر دادهام. روایتی تازه از زندگی من شروع شده است. نه منی که تنها باشد، ... ادامه مطلب
پاهایم باید بایستندعارفه عقلیتیر ۴, ۱۴۰۴پاهایم باید بایستند صدای تلفن توانسته است مرا از پا دربیاورد. هربار که صدای خودش را میشنوم قبل از سلام ... ادامه مطلب