میان کوه هایم ایستاده‌ام، اینها را خشت خشت خودم تا آسمان بنا کردم، زمانی که تصمیم گرفتم بالا بروم،زمانی که تصمیم گرفتم میان این دو کوه راه بروم و به مقصد برسم.

همه می‌گفتند:« این راه اشتباه است، تو داری در فضا راه می روی اگر این کوهها به هم برسند چه؟

یا اگر ترک بردارند و دور شوند چه؟»

من تصمیمم را گرفته بودم و برای آن هدفی که داشتم حرکت می‌کردم، کوه استوار است کوه محکم است حال که خودم آنها را ساخته بودم می‌دانستم که چطور سنگ هایش را لایه لایه روی هم گذاشته ام، محکم و استوار هستند.

خانه ام را بین این دو کوه استوار ساخته بودم سرسبز بودند و من می‌دانستم خانه سفیدم روی این کوهها برای همیشه باقی می‌ماند.

تپه کوچکی از امید در آن نزدیکی ها لانه کرده بود بعد از ظهر ها روی تپه چای و کیک شکلاتی می‌خوردیم کیک شکلاتی را خیلی دوست داشت،میز چوبی که ساخته بود جان می‌داد برای چای و کیک شکلاتی.

سقف خانه ما از شیشه بود شبها وقتی کوه ها در سیاهی شب به خواب می‌رفتند ما می‌توانستیم پیکره آسمان را ببینیم و همه ستاره‌ها را بشماریم و نقشه زندگیمان را روی آن ها بکشیم.

گاهی روی لبه پرتگاه کوهها راه می‌رفتیم و عمق دره را در ژرفای وجودمان حس می کردیم و عشقمان را تا بینهایت به همراه کوه استوار ایمان، هویت، آرمان،دوست داشتن هایمان فریاد می‌زدیم، صدای مان که باز می‌گشت خیالمان راحت می‌شد.

۲۱مهر۱۳۹۹ دوشنبه

1 دیدگاه

    • دیدگاهتان را بنویسید

      نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *