زندگی من را تقدیر رقم زده بود, عده ای در سرنوشت من سهیم بودند که من هیچ وقت آنها را از نزدیک ندیدم.

آنجایی که زندگی من تغییر کرد من مشغول بازی کردن با عروسک هایم بودم, دنیای اطرافم را پدر و مادرم و حیاط کوچک خانه مان تشکیل داده بود.

شب ها می توانستم عروسک هایم را با خود به رختخواب ببرم و برایشان لالایی بخوانم. فکر می کردم زندگی همین است.

گاهی متوجه تشویش مادر می شدم,شب ها که بابا دیر می آمد یا چند شب نمی آمد مادر تا سرکوچه می رفت و برمی گشت. صبح که بیدار می شدیم,دست مرا می گرفت و به بقالی سرکوچه می رفتیم,چون آن موقع فقط آقا رسول تلفن داشت. مادر با عجله پول خوردی در تلفن سبز رنگ می انداخت و تند تند شماره می گرفت.

دیگر حرف هایش را نمی شنیدم آبنبات های رنگی,نوشمک و پفک سوبال مرا در دنیای کودکی ام غرق می کرد.

گاهی مادر بعد از تلفن آنقدر خوشحال بود که من هرچه می خواستم برایم می خرید,حتی بستنی لیوانی که درش کله زیزی گلو بود.

آقا رسول موقع خداحافظی می گفت:

“انشاالله به سلامتی برگردن,خدا حفظشان کند. ما مردم مدیون رزمنده ها هستیم.”

ولی گاهی با ابروهای آویزان با یک دست مرا می کشید و با دست دیگر گوشه چادر گلدارش را می گرفت, حتی با آقا رسول خداحافظی هم نمی کرد.

آقا رسول خودش را با وسایل مشغول می کرد و زیر لب می گفت:

“خدا به خیر بگذراند,انشاالله خیر است.”

نمی دانستم مادر با کی حرف می زند و چه می گویند. تا به خانه می رسیدیم دوباره مشغول بازی می شدم.

دنیای رنگی و کوچک من زمانی سیاه شد که بابا دیگر نیامد.

یکی گفت:” رفته مسافرت.”

دیگری با اشک هایش نگاهم می کرد و می گفت:”بچه بیچاره.”

یکی من را محکم بغل کرد و زد زیر گریه.

خاله می گفت:” بابا دارد از پیش خدا نگاهت می کند.تو باید بچه خوبی باشی.”

عمو می گفت:”خدا بابای تو را خیلی دوست داشت برای همین پیش خودش برده.”

دایی می گفت:”تو دیگه بزرگ شدی باید مواظب مادرت باشی.”

مادر دستم را می گرفت و مرا به مزار شهدا می برد کنار سنگی می نشستیم و به من می گفت:

“بابا اینجا خوابیده.”

آخر مگر می شد جای به آن کوچکی؟بابای من قدش بلند بود.

آنقدر رفتیم و آمدیم که کم کم باورم شد بابا آنجا خوابیده است.

اگر آنجا خوابیده پس چطور مواظب من است؟ اگر آنجا خوابیده پس چطور پیش خدا رفته؟

خیلی طول کشید جواب همه سوال هایم را پیدا کنم ولی دیگر بزرگ شده بودم, کودکی هایم کنار عروسکم جا مانده بود و من قد کشیده بودم.

دنیایم در پنج سالگی ایستاد.

۱۸مهر۱۳۹۹ جمعه

2 دیدگاه

    • دیدگاهتان را بنویسید

      نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *