گاهی برای نوشتن باید به هر دری زد و از هرجا که می شود تمرین کرد.

در کلاس استاد گرامی آقای شاهین کلانتری یاد گرفته ام که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد برای نوشتن استفاده کنم.

به عکس زیر نگاه کردم و هرچه در من تداعی شد را نوشتم،امتحان کنید.

همیشه فکر می کردم می شناسمش ,گاهی با نگاه کردن به چشمهایش در اعماق وجودش غرق می شدم و گمان می کردم می توانم مثل کف دست او را نشان دهم. ولی اشتباه کرده بودم شناختن آدم ها کار سختی است.
او نیز دارای لایه های پیچیده و تو در تویی است که برای شکفتن هرکدام از آنها نیاز به زمان داریم.
وقتی از شرکت بیرون آمد فهمیدم که چقدر تغییر کرده او دیگر حتی راه رفتنش هم مثل سابق نبود. پشت درخت خودم را قایم کردم تا بتوانم به راحتی حرکاتش را زیر نظر بگیرم.
آرام بود و غمگین. می توانستم عمق غم را در صورت تپل و گوشتی اش ببینم ولی دیگر نمی توانستم صاحب چشمهایی باشم که می توانستم به درونش پی ببرم.
فروغ آن چشمان سیاه و گرد خاموش بود. گویی صورتش را یکی میان دو دست گرفته و محکم فشرده است و دیگر جایی برای نفس کشیدن ندارد.
این رفتارش را دیگر خوب می فهمیدم وقتی آرام است و مچاله یعنی یکی آزارش داده یعنی یکی او را درون منگنه گذاشته است. آدمی نیست که بشود بهش زور گفت ولی مسلما آن شخص کسی است که نمیتواند جلویش بایستد,کسی که خیلی برایش مهم است.
من بد کردم نمی خواستم ولی حالا برای خودم اعتراف می کنم که من او را عروسک خیمه شب بازی های خودم کرده بودم.

۱۴مهر۱۳۹۹ دوشنبه

 

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *