فرزندم به دنیا آمدی و زندگیم را معنایی تازه بخشیدی.

وقتی فهمیدم تو را زیر قلبم به امانت گرفته‌ام، نفس‌هایم جور دیگر به شمارش در آمدند.قلبم داشت دوتا بوم بوم یا شاید تالاپ تالاپ می‌کرد.

از اینکه یک آدم دارد درون من رشد می کند،دروغ چرا باور نداشتم اولش فکر میکردم خیالی بیش نیستی ولی باید می‌دیدی زمانی را که باورت کردم، با شنیدن صدای قلبت، با دیدن جسمت که گرمی بیش نبودی. داشتی تکان می خوردی و مثل یک گلوله کاموا وول میخوردی.

زیبا بود داشتنت برای اینکه به تو برسم لذتی بس بی پایان را تحمل کرده بودم، تو حاصل عشق بودی، حاصل دوست داشتن، حاصل یکی شدن پس حتما چیز خوبی بودی و من می‌توانستم به راحتی قبول کنم

داشتی جسم روح و زمان مرا تغییر میدادی.

این تغییر را دوست داشتم زیرا خودم انتخاب کرده بودم ولی راستش نمی دانستم چه در انتظارمان است.

من بی صبرانه منتظر آمدنت بودم و تو صبورانه داشتی رشد میکردی درون هاله ای از عشق.

من تو را از خداوند خواسته بودم. ماه به ماه منتظر آمدنت تا این که به دنیا آمدی. روزی که قرار بود از درونم جدا شوی روز سختی بود دوست نداشتم از درونم بیرون بیایی ولی دلم می خواست ببویمت و تو را در آغوش بگیرم. این دوگانگی برایم سخت بود ولی تو برای آمدن شوقی دگر داشتی با پا که نه با سرآمدی. داد میزدم و ازت میخواستم زودتر به این دنیای زیبا پا بگذاری، اولین بار که چشمانت را دیدم درون درد بودم ولی لحظه‌ای بس شیرین بود به چشمانم نگاه کردی و تو را روی سینه ام گذاشتند.

نقطه سر خط دنیا آغاز شد.

۱۳مهر۱۳۹۹ یکشنبه

 

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *