خواب بودم، زن همسایه در خانه را زد.

وقتی چشمان خیس و نگران او را دیدم

گفت: عارفه چکار کنیم؟

گفتم: چی شده؟

همسایه دیگرم به او اضافه شد.

گفت: مگه خبر نداری؟ جنگ شده.

معنی این کلمه را می‌دانستم ولی هرگز مفهوم آن را درک نمی‌کردم.

با چشمان گریان گفت: من به خانه مادرم می‌روم. در خانه تنها نمان تو هم برو.

گفتم: پیش بچه‌ها چیزی نگید. نگران می‌شوند.

دختر همسایه گفت: مامان من عروسک‌هایم را هم می‌برم.

گفتم: خاله یدونه ببر، باز برمی‌گردیم خونه.

بعد از خداحافظی مانند کسی که در خواب راه می‌رود در خانه چرخیدم.

_ مامان، مامانه نازنین چی می‌گفت؟

با صدای پسرم به خودم آمدم.

_ هیچی عزیزم. کمی نگران بود.

من مادر بودم

قبل از اینکه جنگ شروع شود، من مادر بودم.

_ پسرها صبحانه چی می‌خورن؟

بغضم را قورت دادم.

_ من خاگینه می‌خورم.

_ بزنید شبکه پویا، کارتون شروع شده.

شماره برادرم را می‌گیرم. از خواب بیدار می‌شود.

به او می‌گویم: جنگ شده.

جنگ، شبیه هیچ چیز نیست که بتوان از آن حرف زد. تنها چیزی که در انتهای کلمه جنگ زیر زبانم می‌ماند امید بود.

ترس بود، بغض بود، تنها امید می‌توانست همه آنها را به قدرت ایستادن تبدیل کند.

می‌خواستم چمدن ببندم. باید وسایل ضروری برمی‌داشتم. کدام وسایل ضروری بود؟

چرخی در خانه می‌زنم. صدای خنده بچه‌ها با دیدن کارتون بلند است. کتاب‌هایم، ظرف‌های رنگی، اسباب بازی بچه‌ها، لباس‌ها، کدام یک را باید در چمدان جا می‌دادم. من چرا باید خانه‌ام را رها کنم.

خاگینه بچه‌ها آماده شد. دستمال گردگیری را برداشتم. باید خاک خانه را بگیرم. پنجره‌ها تمام شب را باز بودند.

دوستم زنگ می‌زند. گوشی تلفن را بین شانه و گوشم نگه می‌دارم. آینه را پاک می‌کنم.

می‌گوید: چرا در خانه تنها ماندی، پاشو برو.

می‌خندم

می‌گوید: می‌دانم، وقتی می‌خندی یعنی حالت خوب نیست.

راست می‌گفت، حالم اضراب زندگی‌ام را داشت. حالم ویران روزهایم را داشت. در یک صبح در وسط جنگ رها شده بودم.

پیام‌ها را دنبال می‌کردم. می‌نوشتم و منتشر می‌کردم. امید پیروزی را برای عکس‌های طراحی شده دوستانم می‌نوشتم.

ایمان به پیروزی تنها چیزی بود که داشت جوانه می‌زد.

تاریخ خوانده بودم. در ورق‌های تاریخ وطن من همیشه سمت حق بوده است. حق هرگز نابود نمی‌شود.

دشمن سرزمین من دست خودش را روی دین من گذاشته است. هرچه پیش می‌رود حقانیت دین من آشکار می‌شود.

چیزهایی در چمدان جا می‌دادم. عکس‌های بچه‌ها، آلبوم عکس عروسی، شناسنامه‌ها، طلاها، چند تکه لباس، در چمدان را بستم. همانجا روی تخت ماند.

خانه را مرتب کردم. به گل‌های سبزم آب دادم. کتابخانه‌ام با همه کتاب‌هایش قرار بود بماند.

چمدان هنوز روی تخت بود. چندتا دفتر توی کیفم گذاشتم.

پیام‌ها خبر از تجمع نماز جمعه می‌داد.

بابا زنگ زد. زود بیا، دیر نکنی.

باید به مصلی می‌رفتم. دوست داشتم آدم‌های شهر را ببینم.

چند تکه لباس برای بچه‌ها در ساک دستی گذاشتم.

چمدان همانجا روی تخت ماند. در را بستم.

_ مامان کجا می‌ریم؟

_ مصلی؟

_ اونجا برای چی؟

_ نماز جمعه بخوانیم.

_ خونه آقا نمی‌رویم؟

_ می‌ریم.

_ چمدان رو برنداشتی.

_ لازم نداشتیم. برمی‌گردیم.

من تهی جلویم ایستاد. همه آنچه برای من بود پشت این در ماند. یک چمدان به دردم نمی‌خورد.

باید رها شدن را یاد بگیرم

زنان با مشت‌هایی از خشم از پیروزی حرف می‌زدند. میان خطبه‌ها، خشم از تجاوز مردان و زنان را سرپا می‌کرد و دستان مشت کرده می‌گفت: نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا

مردمان سرزمین من، ماندن در جنگ را یاد گرفته‌اند. تاریخ جهان فراموش کرده است که حالا با جنگ به میدان آمده.

شب تمام روز را خوابید. جان روز خسته بود از صداها، کلمه‌ها و مفاهیم ناآشنای مرگ که بر زبان آدم‌ها سایه انداخته بود.

در تمام لحظه‌های روز اول جنگ من برای ایستادن در این مرحله از تاریخ خدا را شاکر بودم. شکر گذار بودم برای اینکه در جای درستی ایستاده‌ام.

حق و پیروزی آن، ایمانی بود که مرا برای رها شدن آماده‌تر می‌کرد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *