من عاشقتر شدهام
زندگیام را تغییر دادهام. روایتی تازه از زندگی من شروع شده است. نه منی که تنها باشد، منی که همسر و فرزندانش در دایره خانه او هستند.
خانه، چقدرم دلم برای روزهای آن تنگ شده است. عطر غذا، صدای بچهها، برگ گلدانهای سبز، آپارتمان ۹۰ متری که دلم عصرهای آرام آن را میخواهد.
زندگی برایم ارزشمند شده است. آماده شدن به موقع غذا، مرتب بودن همه خانه، صدای بچهها، هیچ کدام مرا کلافه نمیکنند.
بغل کردن فرزندانم چقدر برایم دلنشین است. حال وقتی آنها را به سینهام می فشارم، مانند شربت خنکی است که وسط گرمای تابستان سرکشیدهام.
هولناکترین اخبار را شنیدم، دیدم. باقی اتفاقها عمری هستند که من از کنار آنها خواهم گذشت.
فرازهای زیارت عاشورا را پشت هم میخوانم. چرا همه عمر مشغول خواندن زیارت عاشورا نشدم؟
محرم پرشورتر دارد میآید. حالِ خودم و بچههایم را حسینی میکنم. چون حسین علیه السلام همیشه پیروز بود. باید قصه زینب را بخوانم، باید دل آشوب رباب را برای حجت فرزندش بنویسم.
کتابهایی که برای خواندن آنها تحقیق کرده بودم، ظرفهای رنگی، لباس های توی کمد. همه از من دور هستند. حال تن خالی من، روبروی من ایستاده است.
دنبال چیزهایی میگردم که من خالی را برای رها شدن آماده کند.
بچهها میگویند: مامان بازی کنیم.
بدون فکر کردن به چیز دیگری، قبول میکنم.
خودم را در تیله چشمان آنها میبینم. دیدن دوباره، معجزهای بود که هرگز آن را درک نکرده بودم. حال من عاشقتر شدهام.
چای آلبالو دوست دارد. در چشمانش نگاه میکنم.
آلبالو بچینم، چای دم کنیم؟
لبخندش نقش میبندد. پلک طولانی میزند، سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
میتوانست دم کردن دوباره چای آلبالو در عصر داغ تابستان سوگی برای لحظههایم باشد. حال برای چیدن دانه دانه آلبالو ها عاشقتر شدهام.
بدون دیدگاه