پاهایم باید بایستند

صدای تلفن توانسته است مرا از پا دربیاورد. هربار که صدای خودش را می‌شنوم قبل از سلام کردن نفس حبس کرده‌ام را بیرون می‌دهم.
حالا می‌فهمم چرا همسران شهدا در خاطرات خود می‌گویند، قبل از اینکه کسی، چیزی بگوید، متوجه ماجرا شده‌اند.
آنها بارها لحظه شنیدن خبر را مرور کرده‌اند.
بار سنگین این خبر را بعد از هر خداحافظی روی دوش می‌کشند.
همه آنچه که می‌توانست مرا از پا دربیاورد اتفاق افتاد.
نمی‌توانستم خوب ببینم. خونی که از زخم پیشانی شره کرده بود، زخم های روی صورت، همه را خیالی می‌دانستم که تا رسیدن به بیمارستان بارها مرور کردم.
چطور به بیمارستان رسیدم؟
مامان گفت: با بابا برو
گفتم: نه شما فقط مواظب بچه‌ها باشید.
چرا ترافیک بود، چرا ماشین‌ها راه نمی‌رفتند. مگر نمی‌دانستند من دلم آشوب است.
قرار بود، شربت و شکلات بخریم، بچه‌ها روز عید جلو در خانه پخش کنند. گفته بودم کیک هویج هم می‌پزم.
آره عید ولایت است، همه جا موکب عید راه انداخته‌اند، خیابان‌ها ترافیک است.
دنبال نزدیکترین راه بودم.
حالا در این مکان غریب، دنبال آشنایم آمده بودم.
پای راستش را صاف نگه داشته بود، به هرکجا که دست می‌زدم نرمی پانسمان را از روی لباس آبی بیمارستان لمس می‌کردم.
چشمانم دارند دروغ می‌گویند. چرا این‌جا آمده‌ام. پاهایم تاب ایستادن ندارند. ولی باید بایستند. اگر بلرزند، اگر اشک در چشمانم بدرخشد، پاهایم باید بایستند.
دستش را می‌گیرم. با پشت انگشت ریش‌های خون مرده و خاکی‌اش را نوازش می‌کنم.
یادم نمی‌آید چندبار این صحنه‌ها را برای خودم ساختم و خراب کردم ولی حالا پاهایم باید بایستند.
ـ سنگ تیمم را برایم می‌آوری.
کمکَ‌ش می‌کنم بنشیند. رو به قبله، نشسته نمازش را می‌خواند.
کنارش روی تخت می‌نشینم، دستم را به پشتَ‌ش تکیه می‌دهم. باز هم نرمی پانسمان، از شانه تا میانه کمر آمده است.
روی پاهایم می‌ایستم بچه‌ها در خانه منتظرم هستند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *