قسمت اول
نوشتن از گذشته، مانند این است با کسی که هیچ حسی به او نداری، هر روز عصر چای بخوری.
بچهها صبر مرا برای رسیدن به آرزوها بیشتر میکنند. شب میشود، خانه در سکوت فرو میرود و من آغاز میکنم.
قبل از اینکه نوشتن “فردا” را به او یاد بدهی، ساختن آن را یاد بده. او هر روز مینویسد امروز. تو مینویسی فردا، او میخواند امروز. باید امیدی به فرداها باشد تا امروز را بگذاری و بگزری.
غذا در آرام پز پخته شده است. سکوت در همه جای خانه تکرار شده است. منتظر کلمهها ایستاده تا به استقبال او بیایند.
اون موقعها حیاطها این شکلی سرد و بیروح نبودن. دوتا حیاط میکاشتن وسط حیاط، یه باغچه سبزی بود برای عصر خنک تابستان که کنار چای تازه دم، دو لقمه نان و پنیر و سبزی بخوری. برف و بارون که میبارید میشد قوت درختها. یادم هست از گلخونه عباد یه انار گرفته بودم. وسط حیاط براش یه چاله کندم. برای برکت خونه بود. هرموقع بار میداد، بین همسایهها توقص میکردیم. انار برکت محل شد.
کودک درون خود را در صد سالگی سوار چرخ و فلک کنید. او همیشه کودک است.
پدر و مادرها خودشان را مسئول رشد و تربیت کودک خود میدانند، ولی کودک درون خود را رها میکنند.
گل نرگس در زمستان میآید، همان موقع که یخبندان است، همه به خواب رفتهاند.
آنجا که زبان سکوت میکند، حرکات دست کلمهها را فریاد میزنند، جملهها در جریان رقص دستها شکل میگیرند.
تجربهها به زندگی عمق میدهند، بچههایم خودشان به زندگی خود عمق میدهند. با تجربه به باورهای خودشان میرسند.
شهر دارد تکههای آوار شده خود را جمع میکند. سکوت روی خونها فریاد میزند.
شهر دارد در آغوش سکوت میگرید. خانههایش بر سر کوچهها آوار شدند.
حضور یک ایدهآل مشترک، بهم پیوستگی برای خلق اندیشه واحد ایجاد میکند.
قسمت دوم
آتش بس برای عقربههای ساعت، مرگ تکرار اعداد است. برای آغاز حرکت آتش بس را اعلام کنید.
پریزهای برق خانه رد دستان مادر را گرفتهاند. چراغها را مادر خاموش میکند.
زندگی کلافی بود که دوست داشت ژاکت زیبایی شود. آدمها او را آنقدر پیچیدند که کلاف سردرگم شد.
آنقدر بیدار ماند تا که در آسمان آفتاب سبز شد.
تابش آفتاب روی گل آفتابگردان کوتاه بود. او از تارهای آفتاب رمانی سه جلدی نوشت.
انگشتانم داستانک رقص موهایت را ترجمه کرد، وقتی روی صورتم فرود آمدند.
قسمت سوم
زمین از خواب بیدار شود و درختی از خواب بیدار نشود، میگویند خشک شده است. یخ زده است، زیر کولاک زمستان مرده است. درخت بیدار نشده را میبرند، به جای آن نهالی تازه میکارند.
دخترها شبیه مادرانشان هستند، انگار مادرها شروع میکنند به نوشتن خودشان و دخترها شکل میگیرند.
فکرم همه کلمهها را پرو کرد، لباسی هم سایز افکارم پیدا نشد. باید برای آنها کلمهای تازه بدوزم.
ابرها بالای حیاط خانه جمع شدند، دارند در عزای برگریزان درختان میگریند.
جاده ابریشم بلند نبود. داستان کوتاهی بود که از میان چند شهر گذشت، قصه آدمها بود که از او رمان بلندی ساخت.
قسمت چهارم
گذشته آدمهای خانه در کشوهای کمد دیواری تبدیل به یادگاری شدهاند، برای آیندههایی که یادشان کنند.
صبح، قرار بود همه چیز را به حرکت بیندازد. ولی خودش در میان حجم کابوسهای شب، روی بالکن خیس خورده از اشک ستاره، جا ماند.
رد دستانت وقتی گذشتی، روی پیچ امینالدوله ماند. رد پاهایت در میان ستارههای شب ماند. رد انگشتانت روی کش سرم ماند. رد تو روی دنیای من ماند.
ادامه دارد….
بدون دیدگاه