فاجعه با آدمها شکل میگیرد
نمیتوان از یک رویداد نوشت و نام آن را اتفاق گذاشت. گفتن از همه آن چیزی که یک روز اتفاق افتاده و تبدیل همه احساسات آن به کلمه سخت است.
مردن آدمها، از دست دادن یک عشق نافرجام، جنگ، بیماری، تصادف، اتفاقهای روی کاغذ در میان زندگی کاغذی شخصیتها رخ نمیدهد. در میان دیدگان انسان واقعی شکل میگیرد.
با دستان واقعی گلوله واقعی شلیک میشود. با اشکهای واقعی خداحافظی میکنند. ماشین واقعی ترمز نمیگیرد. جراح واقعی میگوید متاسفم. حتی همه آنچه من مینویسم و شما خواهید خواند اتفاق افتاده است.
همه سرجای خودشان ایستاده بودند. من روی استیج اجرا، او روی صندلی مهمان ویژه روبروی من نشسته بود.
همه میدانستند چند دقیقه بعد یک نفر خواهد خواند. کسی که با صدایش خاطرههای خودشان را مرور خواهند کرد. موقع رانندگی، پیاده روی، در کافه، موقع آشپزی کردن، با آن صدا زندگی گذراندهاند.
من در سکوت هم همه درونم ایستاده بودم. خواندم، نمیدانستم آخرین باری است که دارد اجرای مرا اینطور دلبرانه نگاه میکند. هیچ وقت فکر نمیکردم فلشهای دوربین، همنوایی صداها با صدای من آخرین بار است.
خواندم آهنگ اول، دوم، سوم، چهارم، ۱۰ تا آهنگی که انتخاب کرده بودم تمام شد. آن روز هم تمام شد. مانند همه آدمها، وقتی که صدا داشتم خوابم برد.
شنیدهاید که میگویند اتفاقها وقتی میافتند که فکرش را هم نمیکنی. اتفاقها وقتی میافتند که تو در اوج هستی. صبح من دیگر صدا نداشتم. اینها باورهایی هستند که با تجربههایمان ساختهایم.
نزدیک استیج شد، دسته گل را سمت من گرفت. آن را با لبخندی قرمز رنگ به سمت من گرفت. او همیشه با من همانطوری بود که خودش دوست داشت. برای من همیشه گلهایی را میآورد که خودش دوست داشت. هدیههایی را میآورد که خودش دوست داشت، لباسهایی را میپوشید که خودش دوست داشت. در آخر تصمیمی را گرفت که خودش دوست داشت.
من بدون هیچ حرفی فقط نگاه کردم، اشکهایی را که ریخت، حرفهایی را که زد و لحظههایی را که دیگر نبود.
همه صداها را میشنیدم. “تاثیر قرصهایی است که برای خوانندگی استفاده کرده است.” “در آخرین اجرا از شدت هیجان عضلههای تار صوتی دچار شوک شده است. یکجور اسپاسم، شاید با گذر زمان خوب شود.”
خواهرم میگفت:” لااقل چشمهایت را باز کن.”
صدای او را میشنیدم.
دکتر میگفت:” این دیگر آخرین عمل بود. متاسفم عضلههای صوتی هیچ واکنشی نشان نمیدهند. میتوانید منتظر پیوند باشید.”
من نمیتوانستم حرف بزنم. کاری نبود که بتوانم انجام بدهم. چشمهایم را میبستم تا بتوانم صدایم را از کودکی تا آخرین اجرا مرور کنم. هر روز زمان بیشتری برای مرور نیاز داشتم.
جزییات صدایم به گوشم میرسید. تارهای میان هنجرهام مرده بودند. ولی من صدای کودکیام را در مدرسه میشنیدم. صدایی را که برای اولین بار روی استیج خواند.
مادرم میگفت:”خدایا این چه بلایی بود سربچه من آوردی؟”
میشنیدم، میخندیدم، خندهام صدا نداشت.
خدا؟ بلا؟ مگر خدا بلا هم میدهد؟ میدانستم این یکی دیگر کار خدا نیست.
پدر میگفت:”زن کفر نگو، خدا را شکر کن، تنش سالم است.”
میخندیدم، اتفاقها هرکدام به اندازه خودشان نابود کننده است.
از بریدن دستت موقع پوست کندن پرتغال تا از دست دادن صدایت. البته شاید شما خواننده نباشید از دست دادن صدا برای شما فاجعه بزرگی نخواهد بود. شاید شما موسیقیدان باشید، آن وقت گوشهایتان برایتان مهم باشد. شاید نقاش باشید، به چشمهای خود نیاز دارید. شاید آشپز که دستان شما اهمیت دارد.
میبینید فاجعه با آدمها شکل میگیرد.
حال من باید شکرگذار باشم که تنم سالم است؟
دستان سالم به چه درد من میخورد؟
پاهایم را میخواهم چکار؟ من بدون چشم هم میتوانم بخوانم. اگر خواننده نبودم، حنجرهام صدمه نمیدید؟
سکوت من آدمهای اطرافم را آزار داد. یدشان رفت من نمیتوانم حرف بزنم. خیال کردند افسرده شدهام. داروهای افسردگی جواب نداد. البته به خیال آنها این چنین بود. آنها میخواستند من بخندم، آخر با کدام صدا؟ به فعالیت خودم ادامه بدهم و یک گوشه ننشینم، آخر با کدام صدا؟
صدای آنها وقتی نمیتوانستم پاسخی بدهم آزارم میداد. بیشتر وقتها حنس فری توی گوشم آهنگهای خودم را گوش میدهم تا صدایم را فراموش نکنم.
کار به جایی رسید که مرا به اینجا آوردند. حالا پشت پنجره زمستان نشستهام.
ایرج میگوید حرف نزن بنویس. او وراج بخش ماست. وقتی شیفت خانم صولتی میشود. میگوید دز آرام بخش ایرج را زیاد کنند تا حرف نزند.
همه ولی مرا دوست دارند چون من نمیتوانم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم، فریادی بزنم، یا مانند یوسف آنقدر بخندم که از شدت خنده غش کنم.
فکر کردند من دیوانه شدهام. آخر من کاری نداشتم انجام بدهم. مینشستم روی صندلی صدایم را از کودکی میشنیدم. برایم خندهدار بود وقتی میگفتند افسرده شده است، خودش را نابود میکند.
نه! من هیچ کدام از اینهایی که آنها میگفتند نشدهام. دارم با من جدیدی که نمیتواند حرف بزنم زندگی میکنم.
زمستان ۱۴۰۳
بدون دیدگاه