مرگ برای من چگونه است؟
میخواهم راجع به مردن حرف بزنم. در مورد آدمهایی که میمیرند. آدمها چرا میمیرند؟ آدمها برای رسیدن به دنیایی دیگر میمیرند. اول میخواهم بپرسم آیا قبول داری که در این دنیا همه چیز برپای علت و معلول استوار است؟ اینکه هیچ چیز بدون برنامه و بیهوده نیست؟ حتی خلق یک پشه نیازی را دارد رفع میکند. پس مرگ و رفتن نیز علتی خواهد داشت.
میخواهم بدانم آدمها چرا از مرگ عزیزان خود ناراحت میشوند؟ علت آن چه چیزی میتواند باشد؟
۱) دوری از آن
۲) عدم حضورشان
۳) یادآوری خاطرات
۴) اینکه دیگر نمیتوانند با آنها باشند
۵) نمیتوانند با آنها خاطره بسازند
۶) یاد حرفهایی میافتند که به انها زدند
۷) چیزهایی که آنها دیگر نمیتوانند به دست بیاورند
ما خیال میکنیم کسانی که میمیرند از یک سری چیزها محروم میشوند. آنها چیزهایی را از دست میدهند. عمرشان تمام شده و نتوانستند به چیزی که میخواهند برسند.
مرگ فرزند
مادری که فرزندش قبل از او به سراغ مرگ میرود. در واقع برای آرزوهایی که برای او داشته گریه میکند. برای اتفاقهایی که میخواست برای او بیفتد و حالا دیگر نمیافتد. او هنوز دوست داشت فرزندی که به این دنیا آورده است را ببیند، بو کند، بغل کند و برای داشتنش خوشحالی کند. او راه برود مادر قربان دست و پای بلوری او بشود. ولی حالا دیگر او نیست. مادر برای او زحمت کشیده به دنیا آورده، شیره جانش را به او خورانده، دوستش داشته، زمانی برایش صرف کرده در واقع عمری از خود را برای او صرف کرده است. حال نبودنش همه آنها را هیچ و پوچ میکند. جای خالی او برای همیشه در آغوش مادر میماند.
آدمهایی که عمر طولانی دارند، هنگام مرگ اطرافیان آنها بیتابی کمتری میکنند. چون توانستهاند خاطرات زیادی با آنها بسازند. توانستهاند تجربههای زیادی با آنها داشته باشند. آنها به اندازه کافی وقت داشتند که به بخشی از آرزوهای خود برسند.
با فرزندان خود وقت گذراندهاند. با همسر خود سفر کردهاند. ماشینی که دوست داشتند، خانهای که میخواستند. کارشان، علاقه مندیهایشان دیگر چیزی نداشتند که بخواهند به دست بیاورند. یا بهتر از آن جسم سالمی نداشتند که بتوانند دیگر کاری انجام بدهند. جسم آنها نیز قدرت خود را از دست داده است.
به همین دلیل مردن آنها اطرافیان را بیتاب نمیکند. فقط دلتنگ نبود آنها میشوند. آن هم نه همیشه، فقط وقتی خودشان به حضور آنها نیاز دارند. مثلا زمان عروسی، فرزندان دوست دارند پدر و مادرشان باشند.
مرگ همسر
وقتی همسر کسی میمیرد برای نبود او ناراحت است. وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنند برای با هم بودنشان نقشه دارند. با هم روزهای دو نفره را کنار هم میچینند. بچه دار میشوند. برای آنها آرزوی مشترک دارند. میخواهند کنار هم برای آرزوهای هم بجنگند. روزهای خوب کنار هم بسازند. وقتی یکی از آنها میمیرد. ورق برمیگردد. تمام سالهای با هم بودن آنها متوقف میشود. انگار که بخشی از زندگی آنها نابود شود، نصف شود. به این فکر میکنند حالا که او نیست، بقیه روزها چطور باید بدون او سپری شود، در حالی که قرار بود دو نفری بگذرد. گاهی میگوید:” یادم رفته قبل از او چگونه زندگی کردم.”
او دوست دارد با هم به کافه بروند. پیاده روی، درد و دل، مسافرت. حالا همه این دو نفرهها یک جای خالی دارد.
تعداد سالهایی که با هم بودند، برای با هم بودنشان تلاش کردند. حالا کسی که او برایش نقشه کشیده بود دیگر نیست. کسی که او بخشی از عمرش را برای خواستههای او صرف کرده است دیگر نیست.
مرگ والد
وقتی دختر یا پسری پدر و مادرش را از دست میدهد. جای خالی کسی را احساس میکند که دلش از بودن او قرص بود.
مانند از دست دادن یک کوه. وقتی مریض هستی، وقتی دلتنگی، وقتی دوست داری در یک آغوش امن باشی. پدر و مادر میتوانند این نیاز را برایت برآورده کنند.
پدر و مادر که هستند انگار برای خودت کلی آدم داری که پشتت ایستاده است. خانهای که وقتی دلتنگی به آنجا میروی. دوستانی که وقتی حرفی داری یا گرهی داری به آنها میگویی. وقتی مریضی روی آنها حساب باز میکنی. همه اینها بخشی از تو هستند. میخواهی آن را پر کنی با پدر و مادر.
چند وقت پیش داشتم میگفتم توی این دنیا هیچ کس مانند پدر و مادر تو را دوست ندارد. آنها بدون اینکه نفعی برایشان داشته باشی دوستت دارند. هیچ حسادتی برایت ندارند. تنها کسانی هستند که از موفقیت تو خالصانه خوشحال میشوند. از ناراحتی تو از ته دل ناراحت میشوند.
میبینی مرگ هرکس که اتفاق میافتد ما فقط به خاطر احساس تنهایی خود از نبود آن فرد ناراحت میشویم. خیلی از کارها و اتفاقها و آدمها هستند که بعد از آنها میتوانند دنیای ما را بسازند ضمن اینکه دنیای ما با بودن و نبودن آنها متفاوت است. بودن آنها میتوانست جور دیگری بقیه زندگی ما را پیش ببرد و نبودنشان جور دیگر پیش میبرد. ولی به هر حال پیش میرود. مرگ هیچکس زندگی کس دیگری را متوقف نکرده است. زندگی او ادامه داشته است.
مرگ نابودی است؟
تازگیها مرگ آدمها مرا متاسف نمیکند. وقتی میمیرند آنها را نابود شده نمیدانم. نوع باور ما از دنیای پس از مرگ میزان ناراحتی ما را متمایز میکند.
من باور دارم دنیایی دیگر وجود دارد. با مرگ تمام نمیشویم. مرگ را در این دنیا به حال خود وا میگذاریم و روحمان را از جسم رها میکنیم.
در دنیایی دیگر هم نیاز به جسم داریم، ولی حتما متفاوتتر از این خواهد بود.
چند وقت پیش کلیپی دیدم در آن میگفت: من نمیمیرم، بعد از مرگ به شکل یک پروانه و یا شاخه گل کنارت هستم.
برخی چنین باوری دارند که عزیزان آنها جایی نمیروند مانند هوا در اطرافشان خواهند بود.
ولی من میگویم میروند، حتی اگر گاهی آنها را کنار خود داشته باشیم.
چون ما نیز قبل از این دنیا، رحم مادر را رها کرده و به اینجا آمدهایم. گستره رهایی در هر کدام بیشتر میشود. ضمن اینکه لازم و ملزوم هم هستند.
مگر من در رحم مادر به پا نیاز داشتم؟ یا در آن تاریکی قرار بود جایی را ببینم پس چشم به چه کار من آمد. همه آنها بودند تا من در این دنیا، در دنیای بعد از رحم مادر در آسایش باشم.
نتیجه برخی از دستاوردهای ما در این دنیا نامعلوم است، شاید بعدها در دنیایی دیگر با جسمی دیگر به آن نیاز خواهیم داشت.
نظر افراد دیگر در رابطه با مرگ چیست؟
سقراط معتقد بوده که پس از مرگ به دیدار هرآنچه خوبی و زیبایی است نائل میآید. در اندیشه او مرگ به عنوان روشی برای درک حقیقت است.
شاید سقراط دوست داشته بمیرد تا حقیقت دنیای دیگر را نیز کشف کند.
مولانا معتقد است عشق به خداوند ترس از مرگ را کاهش میدهد. او میگوید باور به وجود خداوند به تنهایی کافی نیست باید عشق به خداوند را داشته باشیم.
درواقع مولانا مرگ را پایان زندگی نه، او مرگ را موجب ارزشمندی زندگی میداند. در نگاه او زندگی لایتناهی و بیپایان معنا و ارزش ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی میگوید: مرگ آگاهی کیفیت حضور مردان خدا را در دنیا بیان میکند. تا آنجا که هرکه مقربتر است مرگ آگاه تر است. با این قیاس باید چنین گفت که حضرت علی علیه السلام در عالم عین مرگ آگاهی است. مرگ آگاهی یعنی انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را پیش رو دارد، آگاه باشد و با این آگاهی زیست کند و هرگز از آن غفلت نکند.
میتوانید در مقاله مرگ آگاهی از شهید مرتضی آوینی بیشتر در مورد مرگ از او بخوانید.
دکتر دینانی میگوید: انسان موجودی نه تنها مرگ اندیش بلکه موجودی فراسوی مرگ اندیش است.
او میگوید: حیوانات به مرگ نمیاندیشند ولی در لحظه خطر از آن فرار میکنند. انسان تنها موجودی است که گاهی به مرگ میاندیشد و به فراسوی آن نیز میاندیشد.
سخن پایانی
به نظر من اگر فراسوی مرگ را هیچ بدانیم زندگی نیز هیچ است. من رشد میکنم، معرفت میآموزم، ازدواج میکنم، انسانی را به دنیا میآورم، تربیت میکنم یعنی همه اینها با مرگ جسم تمام میشود؟ بدون هیچ نتیجهای پایان اعلام میشود.
مگر میشود نظمی این چنین بدون نتیجه سوت باشد.
به نظر من در تمام طول زندگی که میگذرانیم هرکار و یا هرحادثهای که رخ میدهد، موجب رشد روح ما میشود. اگر بعد از مرگ روح از جسم خارج میشود، پس چه بلایی سر این روح میآید؟ چیزی که برای رشد آن عمری را طی کردهایم سرگردان میماند؟
داشتن دنیایی دیگر وقتی میدانی تمام آنچه را که انجام میدهی بی نتیجه نخواهد ماند، میتواند انگیزی تو را برای ادامه دادن بیشتر کند.
وقتی این باور را داشته باشیم که اینجا آخر خط است و مرگ ما را به هیچ میرساند، به این نتیجه میرسیم لازم نیست کاری انجام دهیم، زندگی کنیم و فقط و فقط لذت ببریم، بدون اینکه برای رشد و تعالی خود کاری انجام بدهیم. بدونه اینکه تلاش کنیم روح را به کمال برسانیم. بدون اینکه صفاتی را در خودمان کف و پرورش بدهیم تا تجلی انسان بر روی زمین باشد.
بدون دیدگاه