عقیق

 

سال  ۲۰۰۰بود، یعنی ۱۷ سال قبل. جنوب لبنان تازه از دست رژیم صهیونستی آزاد شده بود. من به همراه آقای سید حسن نصرالله برای دادن یکسری از گزارش ها خدمت شما رسیدیم.

فضای اتاق مثل همیشه گرم و صمیمی بود، با وجود تمام ضوابط و قوانین دیدار شما، همیشه من احساس فرو رفتن در غنچه گل سرخ را دارم، زمانی که می توانم در عمق چشمان شما بویی از محبت پدرانه دریافت کنم و امید قلب شما لطافتی به همه سختی ها می دهد. در اتاق چند عکاس می چرخیدند با صدای شات دوربینشان می شد پی برد که چقدر عکس گرفته اند. دوربینی تمام وقایع را ضبط می کرد.

چشمان شما در اتاق می چرخید و عطر تنتان میزبان تن های خسته ما بود. با تمأنینه حرف زدن هایتان، با لبخند نرم روی ریش های سفید آرامش در دل ما جوانه می زد.

دادن گزارش برای شما بهانه بود من با دیدن شما تمام خستگی هایم را از روی شانه برمی داشتم، غم شهادت نیروها را که چون سنگ بر دلم چسبیده بود را نگاه آرام شما التیام می بخشید.

آرامشی که در هوای اتاق بود، هیچ کجای دنیا نداشت، شما روی صندلی نشسته بودید و من روبرویتان به پشتی تکیه داده بودم، شهید عماد مغنیه و شهید سید ذوالفقار کنار من نشسته بودند.

با حرف هایتان ما را نوید پیروزی می دادید و ما دلمان قرص می شد. گاهی سکوت می کردید و با نگاه نافذتان به حرف های ما گوش می کردید.

آن روز شما از ما تجلیل کردید و به هرکس به عنوان تقدیر چیزی اهدا کردید. آقای سید حسن نصرالله روبروی شما ایستادند و شما انگشتر خود را از انگشتتان بیرون آوردید، گویی از قلبم من بیرون آمد همان انگشتری را که دعای آیت الکرسی روی آن حک شده بود و من آرزوی گرفتن آن انگشتر را از دستان شما داشتم.

انگشتر را به انگشت آقای سید نصرالله انداختید. دستم را روی مدالی کشیدم که چند دقیقه پیش شما آن را به سینه من چسبانده بودید.

با خود گفتم:” ای کاش آقا به جای این مدال، انگشترشان را به من هدیه می دادند. این مدال به کار من نمی آید.”

خواستم از شما انگشترتان را طلب کنم، با خود فکر کردم:”قاسم آن انگشتر زمانی ارزش دارد که آقا خودشان آن را به تو بدهند نه اینکه تو آن را طلب کنی.”

به خود نهیبی زدم و گفتم:” قاسم تو باید لیاقت گرفتن آن انگشتر را داشته باشی.”

چشمانم پر از اشک شد و آن انگشتر در دستان سید حسن درخشید و رفت.

جلسه تمام شده بود باید آن اتاق پاک را و آن گرمای وجودتان را ترک می کردم.

شش سال بعد، جنگ سی و سه روزه حزب الله

اوضاع در لحظه به هم ریخت. حزب الله به مردم قول داده بود اسرایی را که دست رژیم صهیونیست اسیر هستند را بگیرد.

برای اینکار یک عملیات بزرگ لازم بود. ما می خواستیم دونفر از نیروهای آنها را طی یک عملیاتی اسیر کنیم و بعد اسراء را با هم مبادله کنیم.

فرمانده عملیات عماد مغنیه بود. گاهی به او می گفتم:” مالک اشتر زمانه”

از دستم ناراحت می شد و می گفت:” این حرف را نزن من سرباز ولایت هستم.”

او همیشه به ریزه کاری ها توجه داشت و کارش را با ظرافت تمام انجام می داد. سردار واقعی او بود.

عملیات طی چهار مرحله انجام شد.

مرحله اول طراحی بود، مرحله دوم زمان دقیق حمله بود، مرحله سوم عبور از سیم خاردارهای رژیم بود، مرحله چهارم که از همه مهمتر بود، سرعت انجام کار بود. این سرعت به ربع ساعت و نیم ساعت نبود همه چیز باید در دقیقه و ثانیه اتفاق می افتاد چون دشمن با ما به دقیقه فاصله داشت.

تمام تلاشش را کرد و این عملیات را به خوبی انجام داد. اسراء را به یک جای امن انتقال داد.

عکس العمل اسرائیل برای ما غیر عادی بود. با همه اینها حزب الله همیشه آماده بود.

من در لبنان بودم تا اینکه یک روز قبل از جنگ به سوریه برگشتم.

همه چیز خوب بود نا گهان به یکباره خبر رسید که صهیونیست به جنوب لبنان و طایفه شیعه حمله کرده است. باید خودم را به لبنان می رساندم ولی به من گفتند دیگر نمی توانم وارد لبنان شوم و همه راه ها را بسته اند. همه راه ها را مورد حمله قرار داده بودند، خصوصا المصنع تنها راه رسمی ورودی که گذرگاه مرزی لبنان به سوریه بود، هواپیما ها لحظه ای آنجا را ترک نمی کردند.

از یک راه فرعی عماد به دنبالم آمد و مقداری از راه را پیاده و مقداری را با ماشین رفتیم تا اینکه به لبنان رسیدیم.

در راه مدام از عماد در مورد اوضاع می پرسیدم و او با اضطراب توضیح می داد و در آخر

می گفت:”باید خودت ببینی.”

مسیرهای پیاده را در فضای شب پیمودیم،گاهی منورها به آسمان می رفتند و بمب های خوشه ای را می ریختند.

به قلب حملات رسیدیم همه جا را درگیر کرده بودند. در جنگ های دیگر خط مقدم مشخص بود و یک خاکریز داشت ولی اینجا تمام نقاطش خاکریز بود و خط مقدم بود. از نقطه تماس که تقاطع مرز فلسطین اشغالی با لبنان بود حداقل تا نهر لتیان هر نقطه اعم از تپه ها ، قریه ها، خانه ها یک خط مقدم و یک خاکریز بود. تمرکز بیشتر بر روی ساختمان های اداری حزب الله و مناطق جنوب بود.

هدف این جنگ نابودی اسلام بود. من برای مشاوره درباره برخی طرح های نظامی مقابله با دشمن به اتاق عملیات مرکزی، در شهر بیروت می رفتم. همه جا کنار عماد مغنیه بودم حضورش مرا آرام می کرد. تصمیم های زیرکانه و هوشمندانه ای داشت.

وقتی درگیری ها و سیر سلوک بچه ها را می دیدم خودم را ذره ای بیش نمی دیدم همه چیز در هم پیچیده بود. کسانی که داشتند خالصانه می جنگیدند تا چند روز پیش کنار خانواده هایشان نشسته بودند. ولی  حالا حتی خانه ای هم نمانده بود. داشتند همه چیز را با خاک یکسان می کردند.

من کنار آن خلوص نیت ها بدجور به چشم می خوردم. مدام در دل به خود می گفتم:” قاسم حواست است، قاسم فلانی را دیدی چطور شهید شد، قاسم فلانی هم راه پرواز را پیش گرفت، قاسم این شهید همانی بود که دخترش او را به تو سپرده بود.”

یک هفته بعد از شروع جنگ خبر دادند که شما فرمودید من برای دادن پاره ای از گزارش ها به ایران برگردم.

از راه فرعی برگشتم و خودم را به تهران رساندم، شما در مشهد بودید برای همین خودم را به مشهد رساندم و در آنجا طی یک جلسه ای که سران سه قوه حضور داشتند و مسئولان عضو شورای امنیت ملی بودند، من شما را ملاقات کردم.

گزارش من گزارش تلخی بود، هیچ پیامی از پیروزی در گزارش من نبود. مشاهدات من افقی از پیروزی نداشت.

جنگ متفاوت و تکنولوژیک و دقیقی بود. اهداف با دقت انتخاب می شد، ساختمان ۱۲طبقه با یک بمب با زمین یکسان می شد.

هدف گیری ها دقیق بود. مثلا در بخش روستایی که روستاها خیلی به هم نزدیک هستند و امکان اینکه بشود آنها را از هم تفکیک کرد وجود ندارد و برای توپخانه سخت است. ولی طوری بمباران صورت می گرفت که روستایی که برادران مسیحی یا اهل تسنن ما در آن حضور داشتند، در آرامش بودند ولی در روستای دیگر اهل شیعه زیر هزاران گلوله فرو می رفتند.

وقت نماز شد، شما برای وضو گرفتن رفتید، من هم رفتم تا وضو بگیرم.

وضو گرفته بودید و آستینتان هنوز بالا بود موقع برگشتن با دست به من اشاره کردید که بیا. من در کنارتان ایستادم.

فرمودید:” شما از گزارشت چیزی می خواستی بگویی؟”

گفتم:” نه فقط می خواستم توضیح واقعه را بدهم.”

” این را فهمیدم، چیز دیگری نمی خواهی بگویی؟”

گفتم:” نه”

بعد از نماز به جلسه برگشتیم. اینبار شما شروع به سخنرانی کردید.

حرف های شما مرا آرام می کرد و دلم قرص می شد. ولی اینبار شما حرف هایی زدید که کل منطقه را آرام کرد و می توانم بگویم آن حرف ها سرنوشت جنگ را عوض کرد.

شما شروع به سخن گفتن کردید.

” حرف هایی که آقای سلیمانی زدند، درست و دقیق است جنگ بسیار سخت و دشواری است. اما من تصور می کنم که این جنگ شبیه جنگ خندق است.”

این حرف مرا تکان داد در لحظه سرم را بلند کردم و در عمق نگاه شما غرق شدم. کلمه جنگ خندق در مغزم تکرار می شد و همه معادلات جنگی و نظامی مرا به هم می ریخت.

آیاتی از جنگ احزاب یا جنگ خندق را قرائت کردید. شنیدن این آیات از زبان شما قلبم را آرام می کرد، من کنار خودم عزیزترین هایم را از دست داده بودم. جنگی که در عرض یک هفته همه شهر را به هم ریخته بود قلبم را آزار می داد و می دانستم که فقط با دیدن شما آرام می شوم.

از حالت مسلمان ها گفتید از حالت اصحاب و یاران پیغمبر(ص) گفتید و به حالتی که برآنها حاکم بود اشاره کردید و همه آنها را به گزارشات من ارتباط دادید.

در دلم با خود گفتم:” کاش آقا این را نمی فرمود، که نتیجه این جنگ پیروزی است.”

جنگ خندق پیروزی بزرگ پیامبر بود.

شما دو نکته دیگر را هم فرمودید، نکته ای که بیشترین کمک را در جنگ روانی این جنگ داشت.

فرمودید:” من تصورم این است که اسرائیل این طرح را از قبل آماده کرده بود و می خواست این طرح را در یک غافگیری کامل به اجرا در بیاورد. عمل حزب الله در گرفتن این دو اسیر آن غافلگیری را به هم زد.”

سید حسن در این مورد هیچ اطلاعاتی نداشت، عماد مغنیه در این باره هیچ اطلاعاتی نداشت، من هرگز به این نتیجه نرسیده بودم.

من همیشه گفته ام و همیشه خواهم گفت:” نتیجه تقوا و ثمره آن که حکمت می شود و بر زبان و عقل و دل جاری می شود، من در شما به طور کامل دیدم.”

مطمئن بودم که این سخنان سید حسن را آرام می کنند. زیرا از او حرف هایی می شنیدم که بسیار ناراحت کننده بود. او می گفت:” ممکن است ما را شماتت کنند که حزب الله برای گرفتن دو اسیر کل شیعه را با خطر چنین جنگی مواجه کرد.”

این سخنان روز به روز از انرژی او کم می کرد. می دانستم که باید هرچه زودتر این پیام را به او برسانم و دلش را قرص کنم که این جنگ از پیش تعیین شده بوده و هیچ ارتباطی به گرفتن اسیر نداشته است.

نکته سومی که شما فرمودید، معنوی بود و برای آرام کردن دل همه مسمانان بود. در هرجایی از دنیا برای رهایی از سختی دست به دامان پروردگار می شوند و هرکس با روش خودش با پروردگار ارتباط می گیرد.

فرمودید:” به آنها بگویید دعای جوشن صغییر را بخوانند.”

سپس در مورد دعای جوشن صغییر سخن گفتید:” دعای جوشن صغییر حالت یک انسان مضطرب است، انسانی که در یک اضطراب شدید است و می خواهد با خدا حرف بزند.”

آمدنم به نزد شما برکات زیادی به همراه داشت. توانستم حامل پیام هایی باشم که آرام بخش دل هزاران انسان بود.

همه ما به خدا ایمان داریم و باور قلبی در وجود ما رخنه کرده است ولی برای بیداری نیاز به سخنانی داریم که دلمان را آرام کند تا بتوانیم بهترین تصمیم ها را بگیریم.

همان شب به تهران بازگشتم و خودم را به سوریه رساندم، باز از همان راه فرعی عماد به دنبالم آمد و مرا به لبنان رساند.

سریع خودم را به سید حسن نصرالله رساندم و پیام شما را برای ایشان نقل کردم.

من همیشه به نیروها می گویم درس ولایت را از آقای سید حسن نصرالله یاد بگیریید. در پیروی از ولایت گوی سبقت را از همه گرفته است.

وقتی آب گوارا روی روح و روان سید ریخت، من فهمیدم که چطور سیدحسن نصرالله می تواند سخنان آقا را درک کند.

برای از بین بردن جنگ روانی که دشمن ایجاد کرده بود کارهای زیادی کردیم.

اخبار جنگ را با تحلیل مناسب از شخصیت ها منتقل کردیم و یک روزنامه ایجاد کردیم و اخبار و حوادث را به طور ۲۴ ساعته برای شخصیت ها ارسال کردیم. ما اخبار را برای مراجع دینی در عراق هم ارسال می کردیم. همه یک صدا شدیم و از حزب الله حمایت کردیم.

در اولین فرصت پیام جنگ خندق را در همه جا منتشر کردیم. نقشه طرح قبلی دشمن را تحلیل کردیم و برای توجیه افکار عمومی و توجه دادن افکار عمومی به نیت دشمن تحلیل پیام حضرت آقا را منتشر کردیم.

حرکت بعدی ما این بود که تلوزیون المنار با یک صوت زیبا و دلنشین و حزن انگیز دعای جوشن صغیر را پخش می کرد.

هرشب دو یا سه ساختمان دوازده، سیزده طبقه نقش زمین می شد.

حزب الله یک اتاق عملیاتی در قلب ضاحیه داشت. ساختمان های مجاور آن را بمباران می کردند و هرلحظه اوضاع بدتر می شد.

اتاق یک اتاق معمولی بود، برخی تجهیزات اتصالات و ارتباطات در آن پیش بینی شده بود.

یک شب که با عماد و سید و برخی از مسئولین در اتاق بودیم. ساعت یازده شب بعد از اینکه ساختمان های اطراف را زدند، من نسبت به سید نگران شدم و با عماد مشورت کردم و تصمیم گرفتیم سید را جابه جا کنیم.

سید حسن نصرالله قبول نمی کرد، باید به یک ساختمان دیگر می رفتیم.

ضاحیه مرکز اصلی حزب الله بود. شب بود و همه جا سوت و کور بود. هواپیمای بدون سرنشین ام کا حتی به یک موتور هم رحم نمی کرد. این هواپیما ها اطلاعات را به تل آویو منتقل می کرد و آنها این صحنه ها را در اتاق عملیاتشان می دیدند.

ساختمان بعدی را شناسایی کردیم و قرار شد به آنجا برویم. بعد از انتقال به محض اینکه داخل شدیم بمباران شد و ساختمان کناری ما را زدند. همانطور زدند تا اینکه یک پل را در هم کوبیدند. ارتباط ما با سید و عماد  نباید قطع می شد. به نظرم رسید ساختمان سوم همین ساختمان است. در آن ساختمان فقط من و عماد و سید بودیم.

از ساختمان خارج شدیم، خودرو نداشتیم و همه جا تاریک بود، فقط صدای هواپیما بالای سر ضاحیه می آمد.

اشک ضاحیه در آمده بود، صدای خانه هایش را خفه کرده بودند. مادران شهر در نبود فرزندانشان ضجه را در گلو قورت داده بودند.

عماد به ما گفت:” شما زیر این درخت بنشینید تا در دید نباشید.”

عماد دنبال ماشین رفت. درخت فایده ای نداشت چون هواپیما های ام کا بر حرارت بدن انسان حساسیت داشتند.

عماد با یک ماشین برگشت، او در طراحی بی نظیر بود. قبل از رسیدن ماشین هواپیمای ام کا روی ما متمرکز بود, ماشین که به ما رسید ام کا روی ماشین متمرکز شد. طول کشید تا توانستیم خودرو را به جای دیگر انتقال بدیم و بعد از راه های زیر زمینی دشمن را گول بزنیم. ساعت دو و نیم شب بود که به اتاق عملیات بعدی رسیدیم.

در جنگ ها خیلی شتاب وجود دارد برای اینکه هرامکانی که دارند را در همان لحظات اولیه بروز بدهند. ما در این جنگ در هر مرحله با یک ابزار جدید و یک اقدام جدید دشمن را غافلگیر می کردیم.

حزب ا لله همه چیز را یکدفعه رو نمی کرد، شرایط را به دشمن تفهیم می کرد و آنها را بهت زده می کرد.

دشمن فهمیده بود که حزب الله می تواند جنگ را به تل آویو بکشد. دشمن امروز فکر می کرد حزب الله به صفر رسیده، ولی روز بعد بیشتر از روز قبل گلوله می زد.

جنگ هم نظامی بود و هم روانی بود.

گاهی حزب الله ضربه ای می زد و یک ساختار رژیم را از دور خارج می کرد، یکی از آنها نیروی دریایی رژیم بود.

نکته طلایی حزب الله در جنگ حمله به نیروی دریایی دشمن بود که قرار بود موشک دریایی را برای اولین بار مورد آزمایش قرار بدهیم.

همه در دل ایمان، نا آرامی را احساس می کردیم. با نگاهی پر از امید به هم نگاه می کردیم و با لبخند می گفتیم:” یاعلی”

دلمان به یاعلی گفتن هایمان گرم می شد.

منطقه طوری بود که از هوا با یک توپخانه متحرک و سنگین هوایی مواجه بود. در این شرایط قرار بود موشک از پناهگاه بیرون بیاید بر روی هدف تنظیم شود و روی هدف شلیک کند و بدون اینکه آسیبی ببیند دوباره به پناهگاه برود. همه اینها در حالی بود که سه یا چهار ناوچه اسرائیل در مقابل اش ایستاده بود.

دشمن برای جنگ روانی و به خاطر به هم ریختن افکار عمومی شایعه کرده بود که آقای سید حسن نصرالله زخمی شده است. برای همین قرار شد سید مصاحبه داشته باشد و به صورت مستقیم با مردم حرف بزند.

در آن هفته دشمن یک برتری نسبت به ما داشت و ما هنوز کاری نکرده بودیم، این اقدام باید صورت می گرفت.

سید می خواست پرتاب موشک همزمان با سخنرانی او باشد و او این نوید را به مردم بدهد. سخنان سید ضبط می شد و بعد قرار بود پخش شود. یک اتاق کنار اتاق سید بود که من و عماد و یک برادر دیگر در آنجا بودیم.

موشک چندبار روی سکو آمد اما اشکال شلیک به وجود آمد. ما به هم نگاه می کردیم و هرکس در عمق افکار خود فرو می رفت. امید داشتیم که انفجار صورت خواهد گرفت.

به انتهای صحبت های سید رسیده بودیم، موشک شلیک نمی شد، اضطراب ما هرلحظه بیشتر می شد، دستانمان را مشت کرده بودیم و آماده انفجار بودیم. سید خواست بگوید والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. همه چیز تمام شده بود، سید دیگر فهمیده بود شلیکی در کار نیست.

قبل از اینکه سید بگوید موشک شلیک شد. سرعت موشک مافوق صوت بود برای همین خیلی سریع به ناوچه اصابت کرد. سید در پایان کلام خود مثل یک بیان غیبی که انگار دارد صحنه را می بیند.

گفت:” الان در مقابل خودتان می بینید که ناوچه دشمن در حال سوختن است.”

این کلام با نقطه اصابت موشک مصادف بود.

در دلم کاسه ای آب خنک را سر دادم و به دوستان شهیدم نوید پیروزی دادم.

ناوچه ها امکانات حجر دارند و می توانند موشک را منحرف کنند اما موشک آمد و شلیک اصابت کرد.

این اتفاق نقطه خلاصی از نیروی دریایی دشمن بود.

روز بیستم تا بیست و هشتم روزهای سختی بود من و عماد از هم جدا شدیم و سید در یک نقطه دیگر بود، شب ها با هم جلسه داشتیم. با اصول خاص و برنامه ریزی شده ای خود را از راه های مختلف مخفی و زیر زمینی به سید می رساندیم و گزارشات را می دادیم.

گفتم که عماد مغز متفکر بود و می توانست بهترین طرح ها را اجرا کند. یک ابتکار مهم انجام داد. برنامه چید و نامه ای از طرف مجاهدین خط مقدم و خطوط مواجه با دشمن در زیر آتش خطاب به سید حسن نصرالله نوشتند.

نامه خیلی عجیبی بود. آن روز که نامه را قرائت می کردند، عماد که خود طراح بود با صدای بلند می گریست.

من ندیدم کسی این نامه را بشنود و گریه نکند.

از همه اینها مهم تر جواب سید به این نامه بود. شباهت داشت به اشعاری که یاران امام حسین (ع) در کربلا مقابل دشمن برای امام حسین(ع) می خواندند.

کلام سید به مجاهدین خودش در تقدیر و تقدس ایستادگی آنان مشابه کلام امام حسین(ع) شب عاشورا بود. این کار اثر گذاری بالایی داشت و واقعا کاری الهی بود.

از روز بیست و هشتم ما روند جنگ را عوض کردیم نامه باعث شد نیرو ها انرژی بگیرند.

آن وقت آقای حمدآل خلیفه وزیر خارجه بود. در سازمان ملل بود وساطت می کرد و به لبنان می آمد و برمی گشت.

او بعدها برای من تعریف کرد که:” آمریکایی ها به هیچ وجه اجازه نمی دادند جنگ متوقف شود. من ناامید شدم رفتم در خانه استراحت کنم، دیدم سفیر اسرائیل در سازمان ملل سراسیمه به دنبال من آمد. با عجله و نگرانی به من گفت:” کجا هستی؟”

گفتم:” مگر چیز جدیدی شده؟”

گفت:”برویم سازمان ملل”

رسیدیم من دیدم جان بولتون خیلی نگران و مضطرب دارد قدم می زند.

هردو به من گفتند:” الان باید جنگ متوقف شود.”

گفتم:”چرا؟”

گفتند:” اگر جنگ متوقف نشود، ارتش اسرائیل از هم می پاشد و متلاشی می شود.”

اینگونه شد که اسرائیلی ها از موضع خود کناره گیری کردند و شروط خود را پس گرفتند و مجبور شدند شروط حزب الله را بپذیرند و آتش بس را اعلام کنند.

و این نقطه پایانی بر تصور هجوم رژیم صهیونستی به لبنان شد.

من به ایران برگشتم و خودم را به تهران خدمت شما رساندم تا جنگ سی و سه روزه را شرح دهم.

همه سران قوا بودند همه در اتاق شما نشسته بودیم ومن گزارشی دادم از جنگ سی و سه روزه که چه شد، چه برما گذشت و چگونه پیروزی حاصل شد.

جلسه تمام شد و همه که داشتند متفرق می شدند، شما بلند شدید که بروید.

به من گفتید:” بیا.”

من نزدیک شما آمدم، مرا بغل کردید و بوسیدید و دعای خیری در گوشم زمزمه کردید.

عطر تنتان را تا اعماق جان چشیدم، با بوسه خود بر روی گونه ام، زخم تمام دوستانی که از دست داده بودم را مرهم گذاشتید.

باورم نمی شد من شش سال پیش در انتظار این اتفاق بودم، انگشر خودتان را در آوردید و به انگشت من کردید.

من از اینکه لیاقت پیدا کرده بودم که شما خودتان انگشتر را به من هدیه دهید خدا را شکر گذار بودم.

من از اینکه می ترسم انگشتر شما را از من بگیرند خیلی کم آن را در دستم می کنم، ولی در سفرهای جنگ همیشه همراهم است.

 

۱۲ دی ۱۴۰۰ یکشنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *