قسمت چهارم

صبح از خواب که بیدار شدم، با شنیدن صدای دوست پدربزرگ فهمیدم امروز هم قرار است یک گردش حسابی داشته باشیم.

در آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند سلام کردم و روی صندلی نشستم.

پدربزرگ گفت: آراد جان مژده بده

گفتم: چی شده؟

با هیجان به صورت هردوی انها نگاه کردم منتظر بودم یکی از آنها حرف بزند و بگوید که قرار است امروز کجا برویم.

دوست پدربزرگ گفت: امروز آمده ام تا تو را به یک جای خیلی خوب ببرم

گفتم: کجا

پدربزرگ گفت: پشت سرت را نگاه کن

با دیدن وسایل داد زدم: ایول می ریم پیکنیک؟

پدربزرگ گفت: بله زودتر صبحانه را بخور که راه زیادی داریم

از شوق شنیدن خبر سریع صبحانه را خوردیم و راه افتادیم

در ماشین راه افتاده بودیم که پرسیدم: قرار است کجا برویم؟

دوست پدربزرگ گفت: مارمیشو

گفتم: آنجا کجاست؟

پدربزرگ گفت: عجله نکن الان می رسیم، می بینی

گفتم: چقدر راه داریم

پدربزرگ من چون دبیر جغرافیا است همیشه با درجه مناطق را معرفی می کند

گفت: باید ۴۵ کیلومتر از سمت غرب از شهر ارومیه دور شویم تا بتوانیم به مارمیشو برسیم

دیگر ساکت نشستم تا برسیم

بعد از مدتی از شیشه یک روستا دیدم گفتم: رسیدیم؟

دوست پدربزرگ گفت: نه اینجا روستا است. برای رسیدن به آنجا باید از سه تا روستا بگذریم

پدربزرگ ادامه داد: پسیان، بانی، هلانی بعد از این سه تا روستا به مارمیشو می رسیم

گفتم: مارمیشو چیه؟

پدربزرگ گفت: دریاچه است

گفتم: چرا اسم اش مارمیشو است؟

پدربزرگ گفت: آنجا قبلاً مکان زندگی مسیحیان آشوری بود. اسم رهبر آنها بنیامین مارشیمون بود. اسم این دریاچه را از اسم او گذاشته اند.

رسیدیم، از ماشین که پیاده شدیم یک دریاچه پر از آب دیدم که دور تا دور آن را درختان پوشانده بودم.

گفتم: پدربزرگ اسم این درخت ها چیست؟

گفت:درخت بید هستند

بعد با دستش درختان دیگر را نشان داد و گفت: آنها هم بلوط هستند، آنها هم صنوبر هستند. اینجا درخت گلابی وحشی و زالزالک هم هست.

اطراف دریاچه پر بود از کوه های بلند.

دوست پدر بزرگ گفت: یک زمانی اینجا زلزله آمد، کوه ریزش کرد و یک سد طبیعی به وجود آمد.

دریاچه بسیار زیبا و خوشگلی بود. پدربزرگ چادر را باز کرد و برنامه کباب پختن را روبه راه کرد. داشتم دور دریاچه می گشتم که دوست پدربزرگ گفت: آراد جان این دریاچه خطرناک است، عمق بسیار زیادی دارد نباید زیاد نزدیک شد.

گفتم: خیلی بزرگ است مثل دریا است

گفت: اینجا ۵ هکتار است

پدربزرگ گفت: باید بعد از خوردن ناهار به سراغ آبشار برویم

داد زدم: آبشار؟

پدربزرگ گفت: بله یک آبشار خیلی قشنگ است که باهم می ریم می بینیم.

بعد از خوردن ناهار به راه افتادیم. دیدم که پدربزرگ و دوستش هرکدام یک کیسه با خود برداشتند.

کمی که جلوتر رفتیم چادرهای بزرگی را که کنار هم بودند را کمی دورتر دیدم.

گفتم: پدربزرگ آن چادرها برای کیست؟

پدربزرگ گفت: آنها چادرهای عشایر هستند

گفتم: همان کوچ نشین ها؟

دوست پدربزرگ گفت: بله اینها عشایر هستند که دور آبشار چادر زده اند چون اینجا پوشش گیاهی خوبی دارد و آنها برای دام های خود می توانند استفاده کنند.

بعد از کمی راه رفتن متوجه شدم پدربزرگم یک سری چیزها می چیند و داخل کیسه می گذارد.

گفتم: اینها چیست؟

پدربزرگ گفت: اینها شیرین بیان هستند.

چندتا گیاه هم از کیسه بیرون آورد

ادامه داد: اینها هم خشخاش هستند. دمنوش خوشمزه گیاهی

گفتم: اینجا چقدر چیزهای زیادی داره

دوست پدربزرگ گفت: حالا کجا رو دیدی با بریم جلوتر چیزهای بهتری هم هست

یک دفعه داد زدم: پدربزرگ خرگوش، یه خرگوش دیدم. اینجا خرگوش هم داره؟

پدربزرگ گفت: بله اینجا قبلاً بزکوهی و گراز و پلنگ داشت ولی حالا بیشتر خرس و روباه و گرگ و خرگوش دارد

با دستم چندتا مرد را نشان دادم که داشتند ماهیگیری می کردند

گفتم: پدربزرگ کاش ما هم قلاب ماهیگیری می آوردیم

دوست پدربزرگ گفت: آراد جان این دریاچه قزل آلا و ماهی سفید داره ولی انقدر در ماهیگیری زیاده روی کردند که کم کم تعداد ماهی ها کم شده

ادامه داد: بیا جلوتر یک چیز بهتر نشانت بدهم

جلوتر که رفتیم جعبه های کوچکی را روی زمین دیدم. 

دوست پدربزرگ گفت: اینها هم چیزهایی که می خواستم نشانت بدهم

گفتم: چی هستن؟

گفت: اینها کندوی زنبور عسل هستند

خواست جلوتر بروم که پدر بزرگ گفت: نباید وارد محدوده شوی، خطرناک است

دوست پدربزرگ گفت: اینجا چون گیاه زیادی دارد، مثل اویشن، گزنه، کاسنی برای همین عسل های خوبی تولید می شود. کمی ایستادیم تا صاحب زنبورداری آمد یک کلاه طوری به سرش گذاشته بود. پدربزرگ و دوستش هرکدام یک شیشه عسل خریدند و راه افتادیم. به آبشار رسیدیم، یک آبشار پر از آب که از بالای کوه پایین می آمد و توی دریاچه می ریخت.

کمی بعد دوست پدر بزرگ گفت: زود باشید باید برگردیم

به ساعتم نگاه کردم و گفتم: هنوز که زود است، ساعت چهار نشده

دوست پدربزرگ گفت: آراد جان اینجا یک منطقه مرزی است برای همین بعد از ساعت چهار تردد در این منطقه ممنوع است باید زودتر برویم.

وسایل را جمع کردیم و راه افتادیم. انقدر خوش گذشته بود که از خستگی در ماشین خوابم برد.

اگر به ارومیه آمدید حتماً به مارمیشو سر بزنید.

 

۲۸ آذر ۱۴۰۰  یکشنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *