نوشتن از خودم


همه چیز از یک کلاف سر در گم شروع شد

وقتی با خبر شدم که دیدم از زندگی کردن دور شدم. دیگر هیچ لذتی از زندگی نمی برم. همه چیز به هم پیچیده بود.

برنامه ها به هم می ریخت، نمی توانستم به فرزندم خوب برسم، همسرم شاکی می شد و از کاری که انجام می دادم لذت نمی بردم.

از برنامه های زیادی استفاده می کردم. جواب نمی گرفتم، هر روز جنگ اعصاب داشتیم چون من کلافه می شدم و سر هرچیزی عصبانی می شدم.

یک سری نقاط ضعف داشتم می دانستم ولی نمی خواستم که قبول کنم. هرکس هم می خواست راجع به آنها حرف بزند عصبانی می شدم.

مشکل شدیدی در حرف زدن پیدا کرده بودم. دوست داشتم با همه درد و دل کنم، دوست داشتم همه مرا تأیید کنند. همه باید بگویند تو چقدر خوبی، تو چقدر خوب می نویسی، تو چقدر خوب می توانی فرزندت را تربیت کنی.

نگرفت چنین بازخوردهیی از اطرافیانم مرا آزار می داد. فکر می کردم من مشکلی دارم یا در حدی آنها می خواهند خوب نیستم که آنها چیزی نمی گویند. خودم را خسته می کردم، خودم را به آب و آتش می زدم تا از اطرافیانم مهر تأیید بگیرم باز بازخوردی نمی گرفتم و ای باعث می شد من کلافه تر می شدم.

فکر می کردم کم گذاشتم، حتماً باید دستاوردی داشته باشم. حتماً باید یک چیزی به من اضافه شود تا بتوانم نتیجه دلخواهم را بگیرم. هرچه جلوتر می رفتم نه تنها مهر تأیید نمی گرفتم بلکه همه چیز به هم می ریخت. آنها مرا محکوم می کردند که غرق شدم، خودم را فراموش کردم، آنها را فراموش کردم.

در حالی که اینطور نبود من همه ین کارها را برای خاطر آنها انجام داده بودم. برای اینکه مهر تأیید آنها را بگیرم.

فکر می کردم باید دیگران برایم تصمیم بگیرند. نمی توانستم چیز مشخصی برای خودم داشته باشم. تخصص در یک زمینه خاص که بتواند به من کمک کند.

هیچ چیزی انتخاب نمی کردم می خواستم دیگران برایم انتخاب کنند.

گاهی تصمیم می گرفتم در رشته معماری ادامه تحصیل بدهم تا مقطع دکترا بخوانم. روز دیگر تصمیم می گرفتم د ررشته روانشناسی درس بخوانم و باز تا مقطع دکترا ادامه بدهم. روز دیگر تحقیق و پژوهش را انتخاب می کردم. هیچ چیز سرجایش نبود مثل یک ابر در بالای آسمان می چرخیدم. به ابر سیاه می خوردم می باریدم به ابر سفید می خوردم در آسمان حل می شدم.

همه چیز برایم آزار دهنده بود کم کم دیگر از خودم خوشم نیامد. به مرحله ای که رسیدم از خودم خوشم نیامد به طبع آن از اطرافیانم نیز دل زده شدم. آنها و شرایط زندگیم را مقصر این اتفاق ها می دانستم. از همسرم بدم می آمد در حالی که عاشقانه دوستش داشتم. او اولین عشق واقعی زندگی من بود. از پسرم بدم می آمد از اینکه او را به دنیا آورده بودم پشیمان بودم. در حالی که وقتی بغلم می کرد آرام می گرفتم. وقتی نبود هیچ برنامه ای نداشتم. وقتی نبود خانه غرق سکوت خفه کننده ای بود.

از همه دور و دور تر شده بودم. تنهایی را ترجیح می دادم. به خودکشی هم فکر کردم. نیاز به یک میل بافتنی داشتم که سر نخ کلاف سردرگم را بگیرد و ببافد. آنقدر ببافد تا به یک ژاکت زیبا تبدیل شود یا شال و کلاه یا چه می دانم چیزی که به درد این هوای سرد و سوز ناکی بخورد که به جان زندگی ام افتاده بود.

زندگی من تشکیل شده بود از همسر و فرزندم ولی انگار نمی خواستم آنها باشند. فکر می کردم حضور آنها آزارم می دهد. در حالی که هردوی آنها را عاشقانه دوست داشتم.

برخی از رفتارهای همسرم آزارم می داد، آن رفتارها را دوست نداشتم به جای حرف زدن و حل کردن آن رفتارها از آنها غول ساختم. به جای اینکه تفاوت رفتاری همسرم را قبول کنم آنها را ترد می کردم. فکر می کردم باید تغییر دهد. در حالی که می توانستم تفاوت هایش را درک کنم. او سفید بود و من سیاه، او زمین بود و من آسمان. ولی با همه این تفاوت ها همدیگر را دوست داشتیم همین برای کنار هم بودنمان کافی بود.

دوست داشتن برای قبول تفاوت ها دلیل خیلی خوبی است. دوست داشتن او اجازه می دهد او در تفاوت های خودش باقی بماند و من هم در تفاوت های خودم باقی بمانم. مهم این بود که در باورها و معیارهای اصلی زندگی با هم هماهنگ بودیم. بقیه تفاوت ها آزار دهنده نبود اگر منطقی فکر می کردم.

به بقیه تفاوت ها من اجازه داده بودم که در زندگی خوبم جولان بدهند و همه چیز را به هم بریزند.

خوب شد این اتفاق ها افتاد. خوب شد که من در چاله افتادم.

این اتفاقها باعث شدند من چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم. این اتفاق ها باعث شدند دنیای جدیدی به روی من باز شود.

نمی خواهم بگویم به طور کامل تغییر کردم چون اغراق است ولی همین که فهمیده ام مشکل از کجاست؟ همینکه فهمیدم باید چه چیزهایی را یاد بگیرم؟ همینکه فهمیدم در چه مسیری باید قرار بگیرم؟ خوب است. در واقع میل های بافتنی را خریدم، سرنخ را پیدا کردم. ردیف اول را بافتم. باید کمی به خودم زمان بدهم تا آرام آرام گره های کلاف به هم پیچیده باز شود.

باید به خودم فرصت بدهم.

میل ها را از کجا پیدا کردم؟

از یک دوره توسعه فردی.

اصلاً نمی دانم چطور این دوره را پیدا کردم. اصلاً تلاشی برای پیدا کردن این دوره نکرده بودم. اصلاً فکر نمی کردم مربی توسعه فردی، مربی توانمند سازی بتواند مشکلم را حل کند. همه چیز کاملاً اتفاقی پیش رفت.

من با شرکت در دوره ریشه تا تاج آقای تاج توانستم میل ها را بخرم، سرنخ را پیدا کنم.

حالا دیگر ریشه و قیچی دست خودم است. خودم باید دست به کار شوم.

یاد گرفتم نیاز نبود دیگران مرا تأیید کنند. یاد گرفتم من باید تلاشم را برای بهتر تر شدن خودم می کردم برای لذت بردم خودم از زندگی. نظر دیگران متفاوت است هرکس به چیز مختلفی فکر می کند. من باید بهترین خودم برای خودم می شدم.

من باید می توانستم به خودم عشق بورزم. من چون عاشق خودم هستم دوست دارم همسرم زا عاشقانه دوست داشته باشم. من چون عاشق خودم هستم دوست دارم از بودن با فرزندم لذت ببرم و به فرزندم زندگی ببخشم.

وقتی صبح از خواب بیدار می شوم و موهای خودم را می بافم دوست دارم موهای پسرم را هم شانه بزنم.

وقتی در آینه نگاه می کنم و خودم را با تمام تفاوت هایم دوست دارم و به خودم به خاطر بودم عشق می ورزم. همسرم را با همه تفاوت هایش دوست دارم و به او عشق می ورزم.

وقتی خودم را دوست دارم عادت های بد را به خاطر خودم ترک می کنم.

سیگار نمی کشم چون خودم را دوست دارم و سلامتیم برای خودم مهم است. سیگار نمی کشم، نه برای اینکه بوی آن دیگران را آزار می دهد. ( این صرفاً یک مثال بود)

چون خودم را دوست دارم مسئولیت انتخاب هایم را خودم به عهده می گیرم.

پس خودم انتخاب می کنم در رستوران چه غذایی بخورم اگر هم خوشمزه نبود خودم در قبال آن مسئول هستم نه دیگران.

عصبانی می شوم این باعث می شود آرامش روانی خودم به هم می ریزد. این باعث می شود همسرم از من دور شود. این باعث می شود فرزندم نتواند با من احساس راحتی بکند.

من خودم را دوست دارم پس لایق روح و روانی آرام هستم. پس عصبانی نمی شوم. من خودم را دوست دارم لایق این هستم که همسرم مرا دوست داشته باشد چون من دوست داشتنی هستم. من دوست دارم فرزندم با من احساس راحتی کند چون من مادر خوبی هستم.

تا اینجا فهمیدید مشکل اصلی کجا بود؟

من عزت نفسم را از دست داده بودم. من نیاز داشتم خودم را به زندگی برگردانم.

مسئله بدی حرف نزدن بود. من با حرف نزدن نتوانستم خواسته هایم را به اطرافیانم بگویم. فکر می کردم با حال بد و رفتار بدم آنها متوجه خواسته های من می شوند.

وقتی از رفتار کسی ناراحت می شدم نمی توانستم بگویم ناراحت شدم بعد انتظار داشتم دیگر رفتارشان را تکرار نکنند.

وقتی کاری را دوست نداشتم انجام بدم، نمی گفتم من این کار را دوست ندارم، یا من با این نظر مخالف هستم. با خودم می گفتم« ناراحت می شود» « از من بدش می آید» « نظرش راجع به من عوض می شود»

همه این فکرها اشتباه بود. من باید در کمال احترام و با بهترین کلمات نظر خودم را اعلام کنم. در عین حال به نظر مخالفین هم احترام بگذارم. لازم نیست همه با من موافق باشند. یا کسانی که با من مخالف هستند دشمن من نیستند. فقط در یک نظر به خصوص توافق نداریم.

هنوز چیزی که دارم می بافم کامل نشده است. ولی می دانم که دارم می بافم و متوقف نخواهد شد تا زمانی که تبدیل به بهترین ژاکت شود.

همه این اتفاق ها را مدیون دوره ریشه تا تاج آقای محمد تاج هستم.

آدرس پیج ایشان را می نویسم تا هرکس که نیاز دارد کلاف به هم پیچیده را باز کند به سراغ ایشان برود.

mohamadtaj.coach

۲ آذر ۱۴۰۰

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *