عشق روی پیاده رو


زلزله

چند روزی است که کتاب «عشق روی پیاده رو» مصطفی مستور را می خوانم. امروز به داستان «زلزله» رسیدم.

به داستان پسری که استاد دانشگاه است و مکانیک سیالات و از این جور چیزها درس می دهد.

نقد ادبی و درست و غلط بودن جمله ها و بقیه چیزها بماند برای آقای فراستی. من می خواهم با استاد دانشگاه این داستان حرف بزنم.

در داستان یک روز عصر تا شب را کنار مادرش است. مادرش حالش خوب نبود، خواهرش مهناز به دانشکده زنگ زده بود و گفته بود که به دیدنشان برود.

او و مادرش حرف های زیادی برای گفتن نداشتند. یعنی راستش اصلاً حرف مشترکی با هم نداشتند جزء خاطرات بچگی و شیطنت های شیرین کودکی و قربان صدقه رفتن های مادر و دل نگرانی هایش.

داستان مربوط به پسری است که خیال می کند پل ارتباطی او با مادرش سواد و علم و دانش است. چیزهایی است که او می داند و مادرش هم باید می دانست حالا که نمی داند از هم دورند.

نه پسرجان تو مادرت با بند ناف به هم وصل شدید نه با بند علم. بگذار مادرت با علم و دانش خودش برایت دعا کند. با همان سوادی که به قول تو حتی یک کلمه هم نمی داند تو را در آغوش بگیرد و تو همه اضطراب و نگرانی حاصل از علم و دغدغه دانش را در آغوش او با دستانش آرام کنی.

تو خدا را از میان فرمول ها و معادلات فیزیک پیدا کن، اجازه بده مادرت سر سجاده با خدا حرف بزند و برایت دعا کند.

می گویی مادرت هیچ چیز نمی داند حتی نمی داند زمین گرد است، از هیچ معادله فیزیکی سر در نمی آورد. در عوض مادرت جوری زندگی کرده که بهتر از تو مرگ را شناخته و آماده مردن است. بهتر از تو با خدا دوست شده.

می گویی مادرت جوری می گوید با جبرئیل آمدم انگار دارد می گوید با تاکسی آمدم.

می گویی مادرت می گوید دلم برای خدا می سوزد خیلی تنها است. گاهی وقت ها می خواهم زودتر بمیرم.

می بینی مادرت فیزیک و معادله کوانتوم و زمین لرزه را نمی داند، تو هم متوجه حرف های او نمی شوی.

وقتی مادرت با دستانش دست تو را گرفت. آنها را به تکه چوب تشبیه کردی، وقتی داشت سیب می خورد پوست صورتش چروک می شد. دیدی مادرت چقدر تجربه دارد؟ به اندازه هر خط صورتش یک تجربه دارد. به اندازه هر تار سفیدش حادثه گزرانده. چیزهایی را که او لمس کرده تو هنوز به آنها فکر هم نکردی برای همین دست های او مانند چوب است.

تو راست می گویی جهان پر از علم و دانش است ما برای کسب علم و آگاهی به این دنیا آمده ایم. مادرت می میرد در جهل می میرد. او حتی نفهمید که زمین گرد است. انسان باید پیشرفت کند باید بتواند دنیای اطراف خودش را بشناسد. بدون مرز برای کشف حقایق پیش برود.

اجازه نده آگاهی مادرت را از تو بگیرد، آغوش او را، دستان پرمهرش را، دعای سر سجاده اش را قاطی فرمول ها نکن.

فرمول آنها علمی است که بعد از فهمیدن فیزیک و کوانتوم و زلزله به آنها خواهیم رسید.

مادر را فقط در آغوش بگیر.

 

۲۶ آبان ۱۴۰۰ چهارشنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *