گردش در ارومیه

قسمت سوم

پدر بزرگم با یک چایی و شیرینی از دوستش پذیرایی کرد تا آماده شویم و راه بیفتیم. دل تو دلم نبود تا بفهمم روز اول گردش قرار است کجا برویم.

لباس هایم را پوشیدم و بعد از یک ساعت پشت ماشین عتیقه دوست پدرم نشستم. هنوز نمی دانستم قرار است به کجا برویم.

همینطور که ماشین داشت آرام از کوچه خارج می شد طاقتم تمام شد.

گفتم:« پدربزرگ کجا می ریم؟»

« کمی طاقت بیار الان می رسیم. زیاد دور نیست.»

بعد از تمام شدن جمله پدر بزرگ. دوستش گفت:« خوب آقا آراد بگو ببینم مکان های تاریخی ارومیه را می شناسی؟»

من که تا حالا کلمه تاریخ و مکان تاریخی را شنیده بودم ولی نامی از مکان های تاریخی ارومیه نشنیده بودم.

گفتم:« نه نمی دونم.»

گفت:« پس امروز با هم به یک جای تاریخی می ریم تا بشناسی.»

گفتم:« یعنی یک جای قدیمی؟»

باشنیدن کلمه بله از زبان پدربزرگ پاک ناامید شدم. وقتی دیگر صدایی از من در نیامد. پدربزرگ به عقب برگشت.

گفت:« چی شد؟ دوست نداری؟»

گفتم:« نه فکر کردم به یه جای خوش آب و هوا می ریم.»

دوست پدربزرگ گفت:« نگران نباش اونجا میریم هم مکان تاریخی هم به دردت می خوره.»

بعد از مدتی ماشین را نگه داشتند. پدر بزرگ و دوستش به طرف یک محوطه سبز دایره ای شکل رفتند که دورتا دورش را نرده کشی کرده بودند. وسط آن یک ساختمان استوانه ای شکل آجیری بلند بود.

وارد محوطه شدیم. ساختمان وسطی با آجر درست شده بود و بالای شبیه گنبد بود. توی محوطه چندتا قبر بود.

با ناراحتی گفتم:« پدر بزرگ آمدیم قبرستان؟»

هر دو برگشتند به من نگاه کردند. پدربزرگ مثل اینکه تازه چیزی یادش بیفتد خندید و گفت:« من یادم رفت که تو اینجا را نمی شناسی.»

 

دست مرا گرفت و گفت:« بیا بیرون برویم دوباره برگردیم.»

من هم بی حوصله دنبال پدر بزرگ راه افتادم.

پدربزرگ بیرون در ورودی محوطه ایستاد و توضیح داد.

« پسرم اینحایی که آمدیم اسمش سه گنبد است. این مکان یک آتشکده است.»

گفتم:« پدر بزرگ آتشکده یعنی چی؟»

دستش را دور گردنم انداخت همانطور که جلو می رفتیم گفت:« مردم ایران قبل از اسلام آتش پرست بودند و به انها زرتشت می گفتند. آنها مکان هایی برای عبادت داشتند که به آن مکان آتشکده می گفتند انجا اتش روشن می کردند.»

به چندتا قبر رسیدیم. گفتم:« این قبرها برای کیست؟»

« قبر کسانی است که این مکان را مقدس می دانستند و دوست داشتند در اینجا دفن شوند.»

از در فلزی که ارتفاع کمی داشت وارد بنا شدیم. اینجا حالت زیر زمینی داشت.

سر در ورودی طبقه بالا خیلی قشنگ بود. وقتی پدر بزرگ دید من محو تماشای آنجا شدم

گفت:« در آن تاریخ از تزئینات و رنگ خیلی استفاده می کردند ولی معمار اینجا تونسته با آچبرها و سنگ های قهوه ای بدون استفاده از رنگ هنر خودش رو نشون بده.»

با دستم به نوشته های روی سنگ بالای در طبقه دوم اشاره کردم.

گفتم:« پدربزرگ اینها چیست؟»

گفت:« اینها کتیبه هستند که به زبان کوفی نوشته شده اند.»

دوست پدربزرگ در طبقه اول منتظر ما بود. وقتی رفتیم تو خیلی تعجب کردم چون بیرون استوانه ای شکل بود ولی توی بنا مربع بود. سزم را بلند کردم سقفش هم به صورت گنبدی بود ولی ریخته بود و طبقه دوم دیده می شد. محو تماشای مربع درون دایره بودم.

دوست پدربزرگ گفت:« این طبقه سرداب است و طبقه دوم اتاق مقبره  است.»

گفتم:« سرداب یعنی چی؟»

گفت:« سرداب به مکانی میگن که از گرمای هوا به آنجا پناه می بردند. آنجا را با بادگیر یا قنات خنک می کردند و زیر زمین می ساختند.»

گفتم:« بادگیر چیه؟»

گفت:« بادگیرها برج های بلندی هستند که برای تهویه و خنک کردن هوا از آنها استفاده می کردند. بادگیرها رو بالای آب انبار می ساختند تا جریان هوا با آب خنک بشه و در فضا بچرخه. بادگیرها را بیشتر در مناطق کویری کشور استفاده می کردند. بادگیر اتاق های زیرزمینی و همکف را خنک می کند.»

وقتی دید من مات و مبهوت بهش خیره شدم شروع به خندیدن کرد.

گفت:« خونه که رسیدیم یادم بنداز عکس بادگیر رو بهت نشون بدم.»

گفتم:« پدر بزرگ قنات چیه؟»

گفت:«در زمان قدیم قنات یک جور لوله کشی آب حساب می شد. از یک چاه که بهش می گفتند چاه مادر آب رو از طریق کانال های زیرزمینی به جاهای دیگه انتقال می دادند.»

گفنم:« آب انبار چیه؟»

گفت:« برای اینکه بتونند آب رو ذخیره کنند، زیر زمین حوض یا استخر می ساختند بعد با آب باران یا جویبار یا آب قنات استخر رو پر می کردند. در واقع آب رو انبار می کردند.»

دوست پدربزرگ گفت:« پسرم سوال ها تمام شد؟»

با دستم به طبقه دوم که از سقف ریخته شده دیده می شد اشاره کردم.

گفتم:« اونجا کجاست؟»

گفت:« اونجا اتاق مقبره است. در ورودی طبقه بالا از بیرون است.»

به طرف در  راه افتاد.

از پدربزرگ پرسیدم:« من تاحالا اینجا رو ندیده بودم. اینجا رو کی ساختن؟»

گفت:« اینجا رو قرن ششم ساختن. زمان سلجوقیان.»

دوست پدربزرگ به طرف من برگشت.

گفت:« سلجوقیان رو می شناسی؟»

گفتم:« بله می شناسم. قرن پنجم تا ششم هجری قمری. در آسیای غربی و صغیر حکومت می کردند و موسس آنها طغرل بیک بود.»

دوست پدربزرگ گفت:« نه باریکلا پسرمون اطلاعاتش بد نیست.»

با تعجب از پدربزرگ پرسیدم:« یعنی اینجا از اون موقع ساخته شده؟»

با انگشتانم شروع به شمردن کردم. انگشت که کم آوردم رو به پدربزرگ گفتم:« از کجا معلوم این بنا در زمان سلجوقیان ساخته شده؟»

دوست پدربزرگ گفت:« بیا تا بهت بگم.»

به همراه پدربزرگم بیرون رفتیم. دوست پدربزرگ به کتیبه‌های بالای در ورودی طبقه دوم اشاره کرد.

گفت:«در آخر این کتیبه نوشته، محرم سال ۵۸۰ هجری. طبق این کتیبه دستور ساخت این بنا را یکی از پادشاهان سلجوقی به نام شیث قاطه مظفری داده است. معمار اینجا هم موسی پسر ابو منصور بوده.»

کمی در محوطه چرخ زدیم و از اطراف بنای استوانه ای شکل را نگاه کردم. دیوارها طبقه اول رو با سنگ ساخته بودن و طبقه دوم آجری بود.

گفتم:« پدر بزرگ چرا اسم اینجا سه گنبد است؟»

گفت:« بخاطر وجود سه گنبد در طبقان این برج بهش میگن سه گنبد.»

دور برج دوتا هم پنجره به صورت نور گیر بود که پدربزرگ گفت:« اینها بیشتر حکم جریان هوا رو دارند.»

بعد از گشتن در محوطه تصمیم به رفتن گرفتند. امروز که اینجا بودیم خیلی نتواستم بازی کنم ولی کلی چیزهای خوب یاد گرفتم. قرار شد بعد از رسیدن به خانه دوست پدر بزرگ در مورد بادگیر و سرداب و سلسله سلجوقی اطلاعات بیشتری بهم بده و از آنها عکس نشونم بده.

نمی دانم سفر بعدی ما کجا است ولی اولین جایی که اومدیم خیلی خوب بود.

 

۶ شهریور ۱۴۰۰  شنبه

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *