فصل اول

من و پدر بزرگم

اسم من آراد است. من ۱۲ سال دارم. در شهر ارومیه زندگی می کنم.

دو سال است که درگیر کرونا هستیم برای همین نتوانستیم به مسافرت و گردش برویم. پدر و مادر من هردو کارمند هستند و تقریباً من ساعت بیشتری از روز را تنها هستم. برای همین تابستان امسال تصمیم گرفتم که به خانه پدربزرگم بروم.

دیشب پدر و مادرم به خانه خودمان رفتند و من اینجا ماندم. امروز اولین روزی است که من و پدر بزرگم با هم تنها هستیم. پدربزرگ رفت تا برای صبحانه نان سنگک بخرد.

من هم کمی در حیاط بازی کردم و آمدم جلو تلوزیون نشستم تا پدربزرگ بیاید.

پدر بزرگ آمد برویم تا یک صبحانه خوشمزه بخوریم.

« پدر بزرگ این چیه؟»

« پسرم این سرشیره.»

« سر شیر چیه؟»

« خامه محلی، دوستم از روستای خودشان برام آورده.»

« من خامه این شکلی دوست ندارم.»

« این که خیلی خوشمزه و مقوی است.»

« نه من پنیر دوست دارم بخورم.»

بماند که پنیر هم طعم پنیر خامه ای را نمی داد. بالاخره صبحانه تمام شد. از پدر بزرگ خواستم که د رحیاط بازی کنم. خانه پدر بزرگ خیلی بزرگ است. یک حیاط بزرگ و با یک حوض وسط آن. از آن خانه های زیر زمینی قدیمی است. زیر زمنی که پر است از وسایل بچگی مادرم و خاله ها و دایی.  پدر بزرگ من دبیر جغرافیا بود که بازنشسته شده است. گوشه ای از حال پذیرایی یک جای دنج برای مطالعه است آنجا پر از کتاب است. او بیشتر وقتش را آنجا می گذراند. وقتی دید که من می خواهم در حیاط بازی کنم کتاب خود را برداشت و به همراه من به حیاط آمد. او زیر درخت انار روی تخت چوبی و قدیمی نشست و من هم با توپ مشغول بازی شدم.

همه امروزم در خانه گذشت، فرق خانه پدر بزرگ با خانه خودمان این بود که تنها نبودم و به جای تماشای تلوزیون توانستم در حیاط بازی کنم.

شب موقع خواب پدر بزرگم به اتاق من آمد و گفت:

« پسرم امروز بهت خوش گذشت؟»

« بله پدر بزرگ خیلی بازی کردم.»

شب خیر گفت تا از اتاق بیرون برود.

گفتم:« پدر بزرگ.»

برگشت و جواب داد: « جانیم منیم جوزل بالام» یعنی « جانم بچه خوشگل من» آخر زبان شهر من آذری است و به زبان آذری حرف می زنیم.

گفتم:« فردا باز هم در خانه می مانیم.»

آمد کنارم روی تخت نشست و گفت:« دوست داری بیرون برویم؟»

با سرم گفتم:« بله»

« کجا برویم؟»

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« نمی دانم، بیرون دیگه»

پدر بزرگ کمی فکر کرد و بعد گفت:« یک فکر خوب به سرم زده. بخواب تا فردا صبح بهت بگم. باید به چند جا زنگ بزنم اگر شد بهت می گم.»

هم ذوق این را داشتم تا بدانم پدر بزرگ چه فکری کرده و هم دوست داشتم  کارهای پدر بزرگ درست شود.

او از اتاق بیرون رفت و من با فکر کردن به اینکه پدربزرگ چه کاری می خواهد بکند، خوابم برد.

 

۱۶ مرداد ۱۴۰۰ شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *