حالا که به اینجا رسیده ام همه گذرگاه‌های زندگی را یکی پس از دیگری کنار گذاشته‌ام. من یک مرد ۴۰ ساله حالا در دنیایی پر از هیاهو، در سکوت کنار کبوترهایی نشسته‌ام که چند لحظه ای برای خوردن دانه روی هره  تراس می‌نشینند.

سازم را کوک کردم و می‌خواهم همراه آواز آنها بنوازم. من می‌نوازم و آن ها می‌خوانند.

شاید آنها بدانند چه چیزی میان انگشتان من نهفته است.

شاید آن ها راز صدای سازم را بدانند.

شاید بشود برای آنها حرف از دوست داشتن گفت، از محبت زد.

شاید بتوان میان دغدغه پرمهر آنها حرف آرامش و سکوت زد.

ولی آنها نبودند که رازم را فهمیدند.

راز مرا، راز میان انگشتان مرا، راز صدای ساز مرا تو فهمیدی.

وقتی که فقط داشتی گوش میکردی آنجا بود که دوست داشتنم را شنیدی.

دوست داشتم یک نفر، فقط یک نفر بشنود صدای ساز مرا را صدای آواز گنجشک ها را

چه خوش خیال بودم من که فکر می‌کردم گنجشک ها دارند برای ساز من می‌خوانند.

آنها داشتند برای تارهای موسیقی موهای مشکی تو می‌خواندند.

وقتی مژه هایت را برهم می‌زدی نسیم بلندشده بوی عطر تنت را به آنها می‌رساند. این عطر تن تو بود که ساز مرا کوک می کرد.

صدای ساز من از میان تارهای گوش تو می‌گذشت و در میان سلول هایی که از دوست داشتن به دنیا آمده بودند جان می‌گرفت.

 

۲۹تیر ۱۴۰۰ سه‌شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *