قلموی شماره ۱۸ را برداشتم و خطی با رنگ آبی وسط بوم کشیدم بعد قلموی رنگ سیاه را روی بوم کشیدم, ستاره های نقره ای را با قلم شماره ۵ رویش گذاشتم.
با نوک قلم رنگ آبی را با چند رنگ روشن دور هم دیگر چرخاندم و روی بوم به پایین شب رسیدم.
آسمان ام که تمام شد به حیاط کوچک خانه ای رسیدم, کنار حوض وسط حیاط دخترکی با لباس گلدار چین چینی نشسته بود انگشتانش را به خنکی آب می زد. قطره های اشک روی آب می ریخت و تلق صدا می داد و به آب موج می داد.
باید چندتا ماهی قرمز توی حوض می کشیدم. کارتک را به رنگ قرمز زدم, با چند حرکت چپ و راست ماهی های ریزی توی آب کشیدم.
حال خانه ای که فقط پنجره های آبیش را کشیده بودم خوب نبود.
پدر چند وقت بود که دیگر به خانه نمی آمد. مادر عکس او را روی طاقچه گذاشته بود و گاهی جلویش می ایستاد و ساعت ها با عکس حرف می زد.
همه می گفتند شهید حسنی. نمی دانست شهید یعنی چه؟ ولی می دانست هرچه که است پدر دیگر به خانه نمی آید.
مادر گفته بود” پدر رفته پیش خدا.”
او هم جواب داده بود
” من هم می خواهم پیش خدا بروم. بابا هربار از سرکار می آمد مرا به پارک می برد, سوار چرخ و فلک می شدم. اینبار چرا تنهایی رفته پیش خدا؟”

۴خرداد ۱۴۰۰ سه شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *