شباهت داستان نویسی با معماری

برای ساختن یک ساختمان به چه چیزهایی نیاز داریم؟
اول باید زمین را داشته باشیم، برای هر زمین نقشه مخصوص همان زمین را می کشیم.
این زمین است که به ما می گوید چه نقشه ای باید برای آن طرح کنیم. در داستان زمین ما جرقه، ایده، مایع اولیه داستان است. نقشه ای که برای آن می کشیم طرح و پلان داستان است. برای ساختن بنا نیاز به ابزار و مواد و مصالح متناسب با زمین، موقعیت و اقلیم آن زمین داریم.
ساخت داستان نیاز به پرداخت، زبان مخصوص اقلیم داستان، عناصر و تکنیک ها دارد.
پی ساختمان شروع داستان است. همان شروعی که داستان روی آن قرار می گیرد و باید محکم باشد و یقه خواننده گیر کند.
شروع جذاب و گیرا می تواند در ادامه داستانی موفق بسازد.
خیلی چیزها به همین شروع بستگی دارد. زمان، زبان، مکان، راوی و گره داستان.
کلیت یک داستان در یک شروع خوب فشرده شده است.

انواع شروع در داستان
۱) شروع با مکان( مکانی که داستان در آن اتفاق می افتد)
۲) شروع با زمان( زمان اتفاق حادثه)
۳) شروع با توصیف ظاهری شخصیت
۴) شروع با عملکرد شخصیت
۵) شروع با دیالوگ
۶) شروع از میانه داستان ( بازگشت با فلش بک)
۷) شروع از پایان داستان( بازگشت با فلش بک)
۸) شروع با اتفاق یا حادثه( اوج داستان)
۹) توصیف نویسنده
۱۰) استفاده از تاریخ و روز مشخص ( برای نوشتن مستندات تاریخی)
۱۱) شروع با تکیه کلام

نمونه هایی برای انواع شروع

۱) آب رودخانه از کنار بوته های سبز و گل های بابونه حرکت می کرد و خود را به آبشار پایین می رساند. قطرات آب به دریاچه پایین می رسدند و در عمق دریاچه گم می شدند. سولماز کوزه را توی آب گذاشته بود تا پر شود، سرش را به سمت آبشار گرفته بود. قطرات آب در هوا پرواز می کردند و چندتایی از آنها روی صورت سفیدش می نشست. از صدای شیهه اسبی ترسید، همین که به خود آمد دید اسب سیاهی با سواری که صورتش را پوشانده کنارش ایستاده است از صورت مرد سوار بر اسب فقط چشمان سبز رنگش دیده می شد…….

۲) آفتاب از کمر کش کوه پایین آمده، خودش را به روستا رسانده و گرمایش را در کوچه ها و دیوارهای خانه های کاهگلی کشیده است. همه اهالی را راهی خانه هایشان کرده است. ولی او با دامن چین چین کنار جاده زیر شلاق های داغ آفتاب منتظر است…….

۳) با قد دراز و دیلاق اش در چهارچوب در ایستاده بود. دستان دراز و بدقواره اش را به دو طرف در گرفته بود و با صدایی که زور می کشید تا از آن گردن دراز بیرون بیاید گفت:” حاجی آقام خونه نی، شما امرتو بفرما، اومد من بش میگم.”
در چشمان مثل وزغ بیرون زده اش دقیق شدم و گفتم:” اولاً سلام، دوماً با آقات کار نداشتم با خود تو کار داشتم.”
سرش را یک طرفی کج کرد و منتظر ادامه حرفم شد بدون معطلی گفتم:” تو از سنت خجالت نمی کشی؟ این چه معرکه ای بود سر گذر راه انداختی.”…….

۴) آرام و بی صدا نشسته بود. انگشتانش را د رهم گره کرده بود و سرش پایین بود. گویی دارد طرح گلهای قالی را حفظ می کند. به ظاهر داشت به حرف های پدرم گوش می کرد ولی من می دانستم که وقتی اینگونه آرام و ساکت نشسته در دلش پر از آشوبش چه خبر است. پدر گاهی صایش بالا می رفت و گاهی پایین می آمد ولی او همچنان آرام و بی صدا فقط می شنید…….

۵)شروع با دیالوگ
صد دفعه بهت گفتم که دست از این بچه بازیات بردار. برای چی رفتی جلو خونه اشون دادو بیداد راه انداختی.”
جلوتر آمد و ادامه داد:” آخه بچه تو کی می خوای بزرگ بشی؟”
” من بزرگ شدم، شما نمی بنید.”

۶) تفنگ به دست روی دامنه کوه نشسته بودم. چرا باید اینگونه می شد؟ چه کسی ما را مجبور به این کار کرده است؟ اگر به جای این تفنگ حرف زدن یادمان می دادند شاید آن موقع راحت تر می توانستیم سر و سینه و پهلوی همدیگر را نشانه بگیریم. ما همه با هم در یک کلاس درس خوانده بودیم. حال ما را مجبور کرده بودند در سیاهی شب کنار صخره ها سنگر بگیریم و به روی هم تفنگ هایمان را نشانه برویم.
هردوی ما را فکر آزادی به اینجا کشانده بود. شب وقتی از مقر حرکت می کردیم، فکر نمی کردم دشمنی که قرار است به سوی قلبش نشانه بروم، دوستی باشد که چهار سال با او در یک خوابگاه زندگی کردم……

۷) سهم او از آسمان میان دیوارهای بتنی و بلند به دام افتاده بود. نفس می کشید ولی مطمئن نبود نفس هایش از آن بلندی ها بیرون می رود یا همانند روحش در آنجا محبوس مانده است. قاضی حکم اعدامش را داده بود، وکیل تسخیری تقلایش را برای تجدید نظر کرده بود، ولی فایده نداشت. فائزه قصاص قاتل تنها پسرش را می خواست.
به دیوار بتنی تکیه داد و روی زمین نشست. زانوهایش را د رخود جمع کرد و پیشانی اش را به آنها تکیه داد. به زمانی برگشت که ۱۸ ساله بود……..

۸) همانطور که روبرویش ایستاده بود و به چشمانش نگاه می کرد، می توانست گرمای قطرات خون را که روی پاهایش می چکید احساس کند. قطره های خون راه خودشان را گم کرده بودند. به جای اینکه از رگ ها حرکت کنند از روی تیغه چاقو شره می کردند و روی زمین پهن می شدند…….

۹) هردو مرد سوار برماشین در جاده ای که مقصد ان به شهر می رسید ساکت نشسته بودند. گویی میان راننده و مسافر دیواری کشیده شده است، همدیگر را نمی بینند. سه ساعت بود که بی وقفه داشت رانندگی می کرد، گاهی از گوشه چشم به او نگاه می کرد و دوباره به جاده چشم می دوخت. منتظر بود به مقصد برسند تا آنها را با هم رو در رو کند. الان نمی خواست حرفی بزند تا بهرام دستش را بخواند و بتواند تا انجا برای فرار خودش راه چاره ای پیدا کند…..

۱۰) ۱۸آذر ۱۳۷۸ بود، همه شب را بیدار مانده بود. فکرش او را برای خوابیدن همراهی نکرده بود. وقتی عقربه ها به ساعت ۶ رسیدند صدای ساعت درآمد و شروع به زنگ زدن کرد. گویی که از خوابی عمیق پریده باشد از جایش بلند شد. امروز دیگر روز آخ بود باید کار را تمام می کرد. باید به او نشان می داد که همه چیز به این سادگی ها که فکر می کند نیست…….

۱۱) ” ملتفتی چی می گم؟ باید درست و حسابی حواست را جمع کنی تا اینبار بی گدار به آب نزنی. شیر فهم شدی.”
آچار شماره ۱۲ را طوری در دست تکان می داد که گویی می خواهد ان را به همراه حرف هایش در سر سهراب فرو کند…….

شروع باید گیرا باشد. شروعی که بشود در آن میخ را کوبید.

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ سه شنبه

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *