چگونه بیاموزیم؟


حضرت مولانا می فرماید:
آدمی فربه شود از راه گوش جانور فربه شود از حلق و نوش

جوانی نزد سقراط آمد و گفت: می خواهم فلسفه را از تو بیاموزم.
سقراط گفت: با یقین آمدی؟
جوان گفت: بله!
آنگاه سقراط جوان را به کنار حوضی آورد و گفتک سرت را داخل آن کن.
جوان سرش را داخل حوض کرد، لحظاتی بعد، سقراط گردن جوان را گرفت و داخل آب نگه داشت، دقایقی چند که آن جوان داشت خفه می شد و دست های خود را به نشانه تقلا حرکت می داد، سقراط گردن او را رها کرد! جوان نفس نفس زنان سر خود را بیرون آورد و علت این کار را از سقراط پرسید.
سقراط جواب داد: در آن لحظات با تمام وجود خود چه چیزی را طلب می کردی؟
جوان گفت: فقط هوا را طلب می کردم و بس!
سقراط گفت: حال به خانه برو خوب فکر کن اگر به مرحله ای رسیده ای که فلسفه را نیز این چنین با تمام وجود خویش طلب کنی، آنگاه بیا تا فلسفه را به تو بیاموزم!

حال باید خوب فکر کنیم برای چیزی که می خواهیم بیاموزیم چقدر اشتیاق داریم؟
چیزی که می خواهیم بیاموزیم د رکدام محدوده از زندگی ما قرار گرفته است؟
با آموختن آن چه چیزی در زندگی ما تغییر می کند؟
آموختن آن چه تأثیری در زندگی ما می گذارد؟

قسمتی از زندگی مرا نوشتن فرا گرفته است و مرا روز به روز تشنه تر می کند. هرچقدر که جلوتر می روم می فهمم که چقدر راه برای آموختن دارم. نوشتن می تواند مرا با دنیای اطرافم بیشتر آشنا کند. برای آموختن نویسندگی نیاز به راه های طولانی و کوتاهی دارم که باید در آنها قدم بردارم و شروع به یادگیری کنم.
راهنمایی می خواندم که اولین داستان خودم را نوشتم، البته نمی شد نامش را گذاشت داستان بیشتر شبیه قصه بود ولی خوب تمام ان را خودم ننوشته بودم بلکه از کارتونی که دیده بودم الهام گرفته بودم. در واقه چیزی که دیده بودم را نوشته بودم.
سپس یک داستان تخیلی نوشتم. دختری که از تنه درخت بیرون می آمد. اول دبیرستان می خواندم که یک داستان عاشقانه نوشتم آخر تازه بوی عشق و عاشقی را از محیط ازارفم شنیده بودم. دوستانی که داشتم درگیر عشق های زمان نوجوانی شده بودند. من هم شروع کردم به نوشتن یک داستان عاشقانه و اسمش را گذاشتم ” نیمکت”. وقت کنکور بود همه داشتند برای کنکور درس می خواندند و من شروع کردم به نوشتن یک داستان بلند دیگر این یکی کمی جنایی بود ولی بعد چاشنی عشق را رویش ریختم و جذاب تر شد. اسم این داستان بلند را ” پرواز با بال شکسته” گذاشتم. سپس شروع کردم به نوشتن یک داستان خیلی خیلی عاشقانه که در خارج از کشور اتفاق می افتاد. در شهر عشاق، پاریس جوانی مسلمان عاشق دختری مسیحی می شود و دختر مسلمان شده و به ایران می آید و ماجرا ادامه پیدا می کند. اسم این داستان بلند ” تولدی از جنس بلور” بود. به خاطر نوشتن برخی از ماجراهایش کلی تحقیق کرده بودم. خلاصه چیزی که از کنکور برای ما ماند فقط سه تا آزمون قلم چی بود و یک ماه مطالعه مستمر قبل از کنکور، بقیه ی زمان من صرف نوشتن شد.
پیش دانشگاهی بودم که دبیر ادبیاتمان متوجه شد من گاهی می نویسم. از من خواست تا نوشته هایم را برایش ببرم. تقریباً او تنها کسی بود که نوشته های مرا خواند. هفته بعد که ادبیات داشتیم معلم ادبیاتمان آمد گفت: من به تو افتخار می کنم. تو چرا کلاس نویسندگی نمی روی؟
راستش خانواده به این استعداد من پی نبرده بودند. تقصیر خودم هم بود آنقدر درونگرا بودم که اصلاً کسی نمی فهمید من در اتاقم چکار می کنم و هیچ وقت هم در مورد کارهایی که انجام می دادم با کسی حرفی نمی زدم. البته هنوز هم همانطور هستم.
دبیر ادبیات مرا به یکی از شاگردان چندسال پیش خود معرفی کرد که او نیز یک رمان چاپ کرده بود و ایشان هم مرا به یک فرشته معرفی کرد. هرچقدر از ایشان بگویم باز هم کم است. از ده سال پیش تا کنون ایشان استاد من هستند و همیشه مثل یک پدر کنار نوشته های من بودند و هستند. استاد سیاوش رحیمی یکی از نویسنده های خوب شهر من بودند که با حوصله تمام همه نوشته های مرا مطالعه کردند و ایرادها و کاستی های آنها را بیان کردند. سطح مشخص شد و من توانستم در کلاس های ایشان شروع به آموختن کنم.
وقتی استادنوشته های مرا آنگونه دقیق نقد کردند و همه چیز را به من توضیح دادند گویی مثل سقراط سرم را زیر آب نگه داشتند تا من پی ببرم که واقعاً در این مسیر نیاز به آموختن دارم. باید یاد بگیرم و بنویسم، آنقدر بنویسم که بدانم کدام نوشته ام ناشی از آموختن ام است.
حال که دارم مرحله به مرحله جلو می روم می دانم که باید بیشتر از پیش بیاموزم. نوشتن به من کمک می کند تا بتوانم شیرینی تجربه زندگی های مختلف را بچشم و بتوانم آنها را در زندگی ام به کار بگیرم.
د رمسیر آموختن نوشتن یاد گرفتم، بهتر ببینم، صدای آدم ها را بیشتر بشنوم و بتوانم عکس العمل آنها را در اتفاق های مختلف به حافظه ام بسپارم.

سقراط بر این باور است که در آن پگاه سبز و وهم آلود که حضرت دوست انسان را آفرید، روح او را همچون سیبی از وسط به دو نیم کرد و به این دنیا فرستاد و به همین دلیل است که انسان ها در این دنیا پیوسته به دنبال نیمه ی گمشده شان هستند.
این گمشده می تواند انسان باشد مانند: مادر، پدر، فرزند، خواهر، برادر، همسر و….
می تواند اشیاء باشد مانند: قلم، کتاب، یک عکس، یک دست نوشته
می تواند غیر ملموس باشد مانند: یک آرزو، یک ایده، یک آرمان، یک خاطره معطر باشد.
به بیانی دیگر: نیمه گمشده ما همان قلب ما می باشد که بیرون از بدنمان می تپد.
قلب من در چایی میان یکی از داستان هایم می تپد. نمی دانم در کدام داستان ولی آنقدر می نویسم تا بدانم د رکدام یک از آنها است.

یکشنبه ۵اردیبهشت ۱۴۰۰

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *